آریا بانو

آخرين مطالب

یک روایت غیر رسمی از دیدار پزشکیان با علی نصیریان سیاسی

یک روایت غیر رسمی از دیدار پزشکیان با علی نصیریان
  بزرگنمايي:

آریا بانو - ایسنا / «آقای نصیریان ؛ اصل در دنیا به نرسیدنه ؛ اما شما رسیدید،خوب هم رسیدید. شما امروز روی قله ایستاده‌اید.»
شهاب دارابیان، روزنامه‌نگار روایتی از دیدار مسعود پزشکیان، رئیس جمهور و سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از علی نصیریان بازیگر پیشکسوت سینما نوشته که در اختیار ایسنا گذاشته شده است.
در این روایت آمده است : «در دولت چهاردهم، سنتی ارزشمند پایه‌گذاری شده است که در آن رئیس‌جمهور و وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی به دیدار بزرگان فرهنگ و هنر کشور می‌روند. این دیدارها که با عنوان «دیدار با بزرگان» شناخته می‌شود، فرصتی برای تکریم و قدردانی از مفاخر فرهنگی و هنری ایران است. در همین راستا، به مناسبت روز جهانی تئاتر، مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهور، به همراه سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، در هفتم فروردین‌ماه 1404 با استاد علی نصیریان، یکی از چهره‌های شاخص هنر نمایش ایران، دیدار کردند. آنچه در ادامه می‌آید، روایتی غیررسمی از این دیدار است.
دیدار نطلبیده مراد است . . .
مشغول کار بودم، هفتمین روز از بهار همراه با رمضان. حس و حال عجیبی است؛ از یک طرف فضای خواب‌آلود روزهای نخست سال، از طرف دیگر بی‌حالی بعدازظهرهای رمضان. ترکیبی که مرا میان دو دنیای بیداری و خواب معلق نگه داشته بود. تلفن زنگ خورد. نیکنام حسینی‌پور، مشاور وزیر فرهنگ بود. گفت: «آقا بعد از افطار کجایی؟» در آن حال و هوا، قرارم را به یاد آوردم، اما گفتم: «در خدمت شما آقای دکتر.» گفت: «ما بعد از افطار به همراه دکتر صالحی (وزیر فرهنگ) و رئیس‌جمهور برای تبریک سال نو و روز جهانی تئاتر به دیدن استاد نصیریان می‌ریم. کسی رو می‌خوایم که روایت دیدار رو بنویسه. گزارش نمی‌خوام؛ یه روایت از دید خودت. میای؟»
حس کردم دعوتی است که نمی‌شود رد کرد. فرصتی برای دیدار مردی که نقش‌هایش همچون آینه‌ای از تاریخ، بر پرده سینما و صحنه تئاتر جان گرفته‌اند. گفتم: «به به! چه کار خوبی. حتماً.» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که دکتر گفت: «باشه باشه. آدرس رو برات می‌فرستم. هفت‌ونیم اونجا باش. دیر نکنی‌هاااااا.» این «دیر نکنی» اشاره‌ای به سابقه‌ی همیشه‌ دیررسیدنم داشت، که حتی خودم هم از تغییرش ناامید شده بودم. اما این بار تصمیم گرفتم وقت‌شناس باشم.
بن‌بست مریم
ساعت شش‌ونیم عصر راه افتادم. در مسیر، نقش‌های استاد یکی پس از دیگری در ذهنم رژه می‌رفتند. پشت چراغ قرمزی که قصد نداشت سبز شود، ایستاده بودم. دیالوگ‌های «هزاردستان» و نگاه نافذ ابوالفتح صحاف در ذهنم چرخ می‌زد. میان این افکار، دختری با موهای خرگوشی از شیشه عقب ماشین جلویی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. مادر و پدرش در صندلی جلو بحث می‌کردند، اما او بی‌تفاوت، زبان درازی می‌کرد. ناخودآگاه یاد «ناخدا خورشید» افتادم؛ آن‌جا که داریوش ارجمند رو به علی نصیریان می‌گوید: «دنیا مثل خرگوشه، نصفش حلاله، نصفش حروم.» دنیا همین است؛ بستگی دارد که از کدام زاویه به آن نگاه کنیم. مثل همین امروز که صبح با خمیازه‌های پی‌درپی شروع شده بود و حالا برای دیدار یکی از ستون‌های هنر ایران، سر از پا نمی‌شناختم.
به نزدیکی‌های بن‌بست مریم که رسیدم، ماشین را پارک کردم. کوچه ساکت بود، برخلاف تصوری که از حضور تیم محافظان رئیس‌جمهور و وزیر داشتم. آدرس را چک کردم. زنگ در را زدم. صدای گرم و آشنایی از پشت آیفون گفت: «بیا بالا باباجان. طبقه چهارم.» لحظه‌ای مکث کردم. انگار قرار بود از یک در آهنی ساده، به جهانی دیگر پا بگذارم؛ جهانی که بوی صحنه، دیالوگ‌های ماندگار و خاطره‌های سینمای ایران را می‌داد. گویی «مظفرالدین شاه» فیلم «کمال‌الملک» در را باز کرده بود و از من می‌خواست که قدم به خانه‌ی قصه‌هایش بگذارم...
سفر رو باید مزه مزه کرد
آسانسور که ایستاد، در باز شد و وارد راهرو شدم. درِ واحد سمت چپ نیمه‌باز بود. با احتیاط به چارچوب در زدم و پا به داخل گذاشتم. انگار وارد دنیایی دیگر شده بودم. تابلو خوش‌نویسی روبه‌رو، اولین چیزی بود که چشمم را گرفت. حدس زدم که خط استاد امیرخانی باشد:
«طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری»
یک آن به خودم آمدم. با خودم گفتم: «سلامت کو پسر؟» با دستپاچگی و خجالت سلام کردم. فقط دکتر حسینی‌پور و استاد نصیریان داخل خانه بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی روی مبل نشستم و محو دیدن در و دیوار شدم. فرش‌های رنگارنگ دست‌بافت؛ قاب عکس‌های قدیمی و جدید؛ نقاشی‌های جذاب و چهار پنج کتابخانه‌ که فضای پذیرایی را به شدت دلچسب کرده بود. دو میز بزرگ جلوی مبل‌ها بود که با سلیقه روی آن میوه، آجیل و چندین مدل شیرینی چیده شده بود. روی میز بغل دستم‌ چندین کتاب قرار داشت با کاغذ و قلم. مشخص بود که استاد کارهای شخصی را اینجا انجام می‌دهد. مبلی راحتی، درست روبه‌رو تلویزیون با میزی در کنار که فضای مناسبی داشت تا هرچه را که دلت می‌خواهد، روی آن بگذاری.
با چنان ذوق عجیبی به میز نگاه می‌کردم و توی ذهنم این میزان از سلیقه در 90 سالگی را ستایش می‌کردم که استاد فکر کرد می‌خواهم چیزی بردارم اما روی آن را ندارم. با صدای استاد به خودم آمدم که گفت: «بخور آقا! چرا خجالت می‌کشی. صبح خودم رفتم خرید کردم. درجه یک و تازه است.» به خودم گفتم این چه مدل نگاه کردن به میز و میوه است! خندم گرفت.
دکتر به استاد گفت: «استاد کاش می‌گفتید، صبح می‌اومدم خریدها رو براتون انجام می‌دادم.» استاد گفت: «نه آقا! میوه رو باید خودم بخرم. باید خودم ببینم. اونجوری به دلم نمی‌شینه. صبح که بیدار شدم، رفتم خرید. هندوانه هم خریدم. قاچ کردم گذاشتم تو یخچال. مهمونا که اومدن بیارید. یادتون نره‌هااااا. بعد از افطار هندوانه می‌چسبه. بذار جیگرشون حال بیاد. زحمت چایی رو هم بکشید.» رو کردم به استاد و گفتم: «استاد نگران نباشید من چایی رو میارم.» سرش را یکم به سمت راست خم کرد، ابرو بالا انداخت و گفت: «نه جانم. تو بلد نیستی. نمی‌دونی لیوانا کجاست. بعضی وقتا مهمون میاد، میره تو آشپرخونه که مثلا به من کمک کنه، بعد بلد نیست جای وسایل کجاست و اولین جایی که گیرش میاد همه چی رو می‌چپونه، بعد من باید تا یه هفته دنبال همه چی بگردم.» این حرف استاد یعنی بنشین سرجات و به چیزی دست نزن! سرم را به نشانه تایید تکان دادم. دکتر که آشنایی زیادی با استاد داشت و چند سالی بود که با هم به این طرف و آن طرف ایران سفر می‌کردند، بلند شد و رفت سمت آشپزخانه و در راه با صدای بلند گفت: «استاد چندتا قاشق چایی بریزم تو قوری؟» استاد گفت: «سه تا قاشق بابا. بیشتر نریزی! کم اومد دوباره دم می‌کنیم.»‌
همیشه در جمع‌ به خودم می‌گویم چقدر حرف می‌زنی پسر! اما حالا انگار موش زبانم را خورده یا شاید جذبه بزرگ‌آقای «شهرزاد» من را گرفته بود؛ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. استاد داشت شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد. دقت کردم تا ببینم چه می‌خواند. «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی/ رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی».
سکوت داشت خسته‌ام می‌کرد که استاد گفت: «قبل از اینکه شما بیایین داشتم با خودم فکر می‌کردم که چند ساله دارم کار می‌کنم. دیدم 75 سال شد. از 15 سالگی دارم کار می‌کنم. اون وقتا که سینما نبود، با هنرهای سنتی مثل تعزیه پای من به هنر باز شد. 75 سال خیلی‌هاااااا. می‌فهمی چی می‌گم؟» گفتم: «بله استاد.» اما واقعیت چیز دیگری بود. برایم کمی عجیب بود. اینکه آدمی متولد 1313، آرزویش حضور در عرصه هنر باشد و به آن رسیده باشد! رسیدن به هنر، آن هم در آن دوره. داشتم به سال دوم دبیرستان فکر می‌کردم؛ زمانی که پا در یک کفش کرده بودم که می‌خواهم به هنرستان بروم و بازیگری بخوانم و همه‌ی فامیل جمع شده بودند تا بگن: «آدم با معدل 19 و خرده‌ای که نمیره هنرستان! باید فیزیک بخونی یا تجربی.» یاد دیالوگ بزرگ‌آقا به شهرزاد افتادم؛ آنجا که می‌گفت: «تو این دنیا تو تنها کسی نیستی که دلت شکسته و به اون چه می‌خواستی نرسیدی! اصل تو این دنیا نرسیدنه. وقتی برسی عجیبه!»
خودم را جمع و جور کردم و با هزار زحمت بالاخره سوال پرسیدم: «چقدر کتابخونه‌ قشنگی دارید. استاد تو این همه اثر، کتابی بوده که مسیر زندگی‌تون رو عوض کرده باشه؟ یا برای مدتی ذهن‌تون رو بهم‌ ریخته باشه و درگیرش شده باشید؟» خندید و گفت: «نه! کتابی که مسیرم رو عوض کرده باشه نخوندم؛ اما «ابله» داستایفسکی خیلی تفکرم رو بهم ریخت. من رو عاشق ادبیات روسیه کرد. بعد اون رفتم سراغ آثار نویسنده‌های روسیه و دیدم بَــــــــــه چه دنیاییه. ابله من رو تشویق کرد تا به سمت ادبیات روسیه برم. الان دیگه جوونا حوصله ندارن که مثلا برن و «جنگ و صلح» رو بخونن؛ اما به نظرم هرکی این کتاب رو نخونه از کَفِش رفته. بی‌نظیره، بی‌نظیر...» بعد دوباره شروع کرد به زمزمه کردن شعری از حافظ و گفت: «از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود. زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت.»

آریا بانو


چشمم به کتابی قطور و دوجلدی روی میز افتاد. دقیقا کنار ظرف میوه. جابه‌جا شدم تا بتوانم روی جلد را بخوانم. روی جلد نوشته بود: «به اهتمام منوچهر دانش‌پژوه... «سفرنامه» ...تا پخته شود خامی . . . سفرنامه خارجیانی که از ایران دیدار کرده‌اند ... ابن بطوطه. مارکو پولو. برادران شرلی. شاردن. فلاندن. کنت‌دوگوبینو. دیولافوا ... جلد نخست» در کنارش جزوه‌ای تایپی بود. با خجالت برش گرداندنم. فیلمنامه «چشم‌هایش» بود. درباره‌اش سوال کردم و استاد نکاتی گفت که نمی‌دانم آوردنش در این مطلب درست است یا خیر. بنابراین پرداختن به این موضوع، سوژه‌ای باشد برای دوستان خبرنگار تا از استاد یا آقای فرمان‌آرا سوال کنند.
به کتاب «سفرنامه» اشاره کردم و گفتم: «استاد شما خودتون هم خیلی اهل سفر هستید. اینکه تو این سن و سال هنوز هم عاشق سفر کردن هستید، برام خیلی جالبه.» استاد شروع کرد به تعریف از خاطرات سفرهایی که با دکتر حسین‌پور داشته است . از خوش سفری آدم‌ها حرف زد و گفت: «این آقای دکتر خیلی خوش سفره. ما رو با اتوبوس برداشت برد خوانسار. جات خالی سفر خیلی خوبی بود. نه اینکه خسیس بازی دربیاریم و بخوایم با اتوبوس بریمااااا. نه . من خودم خواستم. عاشق اینم که زمینی سفر کنم. دوست دارم ایران رو ببینم. هر گوشه از این خاک جذابیت‌هایی داره که نباید از دست داد. باید دید. سفر رو باید مزه مزه کرد. با طیاره صفا نداره. برای کار خوبه‌هااا. اما برای گشت‌وگذار، زمینی رو بیشتر دوست دارم.»
نزدیک 5-6 سفر زمینی با حمایت صندوق هنر برای تجلیل از هنرمندان به استان‌های مختلف رفتیم خیلی خوب بود.
از ایران می‌گفت. جوری از ایران تعریف می‌کرد که آدم دلش ضعف می‌رفت. با دست به تابلو نقاشی کنار در ورودی اشاره کرد. نقاشی ابعادی حدودا یک‌ونیم در یک‌ونیم داشت و تصویری از بادگیرهای یزد را نشان می‌داد. آسمانش آبی نبود، خاکی بود. با این حال وقتی نگاه می‌کردی، بوی باران می‌داد. گفت: «ایران سرزمین عجیبیه. یه عمر برای دیدنش کمه. هر گوشش حس و حالی داره؛ باید رفت و دید. تا جوونی برو بگرد. برو ببین. فرصت کمه.» استاد این‌ها را گفت و دوباره شروع کرد زیر لب زمزمه کردن. این بار به قدری آرام زمزمه می‌کرد که چیزی از آن متوجه نشدم. فقط شنیدم که گفت «سعدیا». داشتم اشعار سعدی را با خودم مرور می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم چه خواند؟ بعد این بیت سعدی در ذهنم آمد و با خودم آرام گفتم: «سعدیا حب وطن گر چه حدیثی‌ست صحیح/ نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم»
نمی‌خواستم دوباره سکوت حکم‌فرما شود. بحث را به سمت موسیقی بردم. گفت این روزها زیاد حوصله موسیقی گوش دادن ندارد. گفت اصلا نمی‌داند این جوان‌ها چه می‌خوانند اما شجریان پدر و پسر را خیلی دوست دارد، از ساز لطفی و آرامش موسیقی‌هایش گفت؛ از اعجاز صدای بنان و بعد دوباره در خودش فرو رفت. ساعت را نگاه کردم. یک ربع از هشت گذشته بود و هنوز مهمان‌ها نیامده بودند. گفتم: «استاد حسابی خسته شدید.» گفت: «نه آقا. فرمم این مدلیه. شما هم که نبودید. من اینجا میشستم و همین مدلی بودم.» اینها را با لبخند گفت و چشمانش را بست و زیر لب گفت: «زندگی نقطه تاریکی است ...» بعد تلفن همراهش را از روی میز برداشت؛ شاید ساعت را چک کرد؛ نمی‌دانم اما بعد از چند ثانیه دوباره آن را روی میز گذاشت. گفتم: «این روزا همه درگیر این موبایل شدن اما خدا رو شکر انگار شما کاری باهاش ندارید؟» خندید و گفت: «نه. با این ماس‌ماسک کار زیادی ندارم. فقط باهاش تلفن می‌کنم.» تلفن دکتر زنگ ‌خورد. گویا مهمان‌ها نزدیک شده‌ بودند. اجازه می‌گیرد و به پایین می‌رود. با رفتن دکتر دوباره هر دو سکوت می‌کنیم. به خودم می‌گویم: «دیگه داری زیادی سوال می‌پرسی. استاد را خسته کردی.» با این حال مردد هستم که اجازه بدهم زمان به سکوت بگذرد. مگر چند بار این فرصت پیش می‌آید که یک آدم با علی نصیریان تنها باشد. آنقدر لفتش دادم که مجله جدول کنار دستش را برداشت، عینکش را زد و شروع به حل کردن جدول کرد. فرصت را از دست داده بودم، دیگر زمان خوبی برای سوال پرسیدن نبود.

آریا بانو


سینی چای
مهمان‌های یکی یکی آمدند. ابتدا خبرنگاران و گروه فیلمبرداری. سلام کردند و سال نو را به استاد تبریک گفتند. استاد با حوصله جواب همه را داد و با تک‌تک بچه‌ها خوش‌وبش کرد. خانم خبرنگاری شروع کرد با استاد شوخی کردن. استاد گفت: «خانم‌ها روی سر ما جا دارن. من برای خانما احترام زیادی قائلم. در این 75 سال فعالیتم حرف‌های زیادی درباره این و آن شنیدم. نمی‌دونم کدوم راسته و کدوم شایعه؛ اما شما در کارنامه کاری من یه نقطه سیاه هم پیدا نمی‌کنی. یه زن نیست که بیاد و بگه که من از نصیریان این رفتار بد رو دیدم. می‌دونی چرا؟ چون همیشه برای هنر و استعداد خانما احترام زیادی قائلم و از طرفی هیچ وقت درگیر هوا و هوس نشدم. بغل گوشم اتفاقات زیادی می‌افتاد اما من هیچ وقت خودم رو درگیر این داستانا نکردم.»
رائد فریدزاده، رئیس سازمان سینمایی هم رسید. استاد به فریدزاده از سینما و چند دهه گذشته گفت: «خدا رو شکر امروز جوونای خیلی خوبی داریم. درسته که از دهه 40 افرادی مثل گلستان و غفاری فیلم‌فارسی رو کنار گذاشتن اما باید انصاف داشت و گفت که سینمای ما بعد از انقلاب خیلی رشد کرده. من همین سالا دو تا فیلم با همایون غنی‌زاده کار کردم. این پسر بی‌نظیره. نابغه است. نابغه ...» و بعد شروع کرد به تعریف داستان فیلم.
مهمان بعدی، سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ بود. وقتی وزیر رسید، چنان صمیمی با هم خوش‌وبش کردند که هر کس اگر این صحنه را می‌دید می‌گفت که این دو رفقای خیلی قدیمی و صمیمی هستند.
بعد از وزیر نادره رضایی، معاون هنری وزیر فرهنگ و داریوش مودبیان، کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس و دوست نزدیک علی نصیریان هم به جمع مهمانان اضافه شدند. استاد نصیریان رو به وزیر کرد و گفت: «آقای دکتر اینکه یه خانم در دولت چنین سمتی رو گرفته باعث سرافرازی همه‌ی ماست. چه کار بزرگی انجام دادید. آفرین ... آفرین....»
تلفن وزیر زنگ ‌خورد. گویا رئیس‌جمهور رسیده است. وزیر به استقبال رئیس‌جمهور رفت تا با هم بالا بیایند. استاد هم از صندلی بلند شد و خودش را به زحمت به جلوی در رساند. رئیس‌جمهور به همراه دخترش، وزیر و چند نفر دیگر از آسانسور بیرون آمدند.
رئیس‌جمهور با همان صمیمیتی که همه ما در این چند وقت با آن آشنا شده‌ایم با استاد سلام و احوال‌پرسی کرد. رفتار او را مقایسه می‌کنم با برخی مدیران دولتی؛ خنده‌ام می‌گیرد که بعضی‌ها چطور این پست‌ها و میزها را جدی گرفته‌اند. رئیس‌جمهور وارد می‌شود. حالا شاید حدود 20 نفر داخل خانه هستند، بدون کوچک‌ترین غروری با همه دست می‌دهد، سلام و احوال‌پرسی می‌کند و سال جدید را تبریک می‌گوید. در چشم تک تک آدم‌ها ذوق را می‌بینم. حتما هر کدام از این‌ها که شب به خانه می‌روند، برای خانواده تعریف می‌کنند که امشب رئیس‌جمهور را دیدیم و برای خودشان پز می‌دهند که «نمی‌دانی رئیس‌جمهور من را چطور تحویل گرفت...»

آریا بانو


همه افراد حاضر در خانه در مکانی مستقر شده‌اند. مهمان‌ها روی مبل نشسته‌اند، چند خبرنگار ضبط صوت و گوشی همراه را جلوی رئیس‌جمهور و استاد نصیریان می‌گذارند. عکاس‌ها به دنبال زاویه‌ای مناسب برای عکاسی و فیلمبردارها مشغول قاب بستن هستند. استاد با چشم اشاره می‌کنند که به آشپزخانه بروم و چای بیاورم.
به سرعت خودم را به آشپرخانه می‌رسانم. هول شده‌ام. حس دختر جوانی را دارم که در آشپزخانه مشغول ریختن چای برای مراسم خواستگاری است. گوشی را داخل جیب می‌گذارم. با وسواس عجیبی لیوان‌ها را برانداز می‌کنم که تمیز باشند. شش لیوان از قبل داخل سینی فلزی چیده شده است. سماور دارد قل‌قل می‌کند. با استرس قوری را برمی‌دارم و با دستی لرزان چای می‌ریزم. خودم خنده‌ام گرفته است. یاد صبح می‌افتم که با چشمانی نیمه باز پشت لپ‌تاپ نشسته بودم و داشتم اخبار سیاسی را چک می‌کردم. قطعا فکرش را هم نمی‌کردم که در کمتر از 12 ساعت در چنین موقعیتی قرار بگیرم و بخواهم برای استاد نصیریان، رئیس‌جمهور، وزیر و معاونانش چای بریزم. چای را داخل لیوان‌های دسته‌دار ریخته‌ام. روم نمی‌شود که سینی را بردارم و به پذیرایی بروم. این صحنه را زیاد داخل فیلم‌ها دیده بودم. دختری که خواستگارها را معطل گذاشته و انقدر لفتش می‌دهد تا مادرش می‌رسد و می‌گوید: «پس چکار می‌کنی؟ چرا چایی رو نمیاری؟» خنده‌ام می‌گیرد.
دارم می‌خندم که یکی از افراد تیم همراه رئیس‌جمهور داخل اشپزخانه می‌شود. من را با فامیل استاد اشتباه گرفته، با این حال به روی خودم نمی‌آورم. می‌گوید: «کمک نمی‌خوای؟» تشکر می‌کنم. می‌گوید: «چرا می‌خندی؟» و واقعا توانایی توضیح ندارم و می‌گویم: «هیچی آقا. بریم.»
تمام حواسم را جمع می‌کنم تا دستم نلرزد. بالاخره به هر زحمتی مراسم تعارف چای تمام می‌شود. با خجالت خودم را به گوشه‌ای می‌رسانم تا بنشینم و کارم را انجام بدهم. اصلا به کل فراموش کرده‌ام که برای چه کاری اینجا آمدم.
رئیس جمهور و استاد نصیریان مشغول صحبت هستند. برایم عجیب است. در چنین مواقعی آدم‌ها معمولا از خودشان تعریف می‌کنند و درخواست‌هایشان را می‌گویند. اما استاد نصیریان دائم در حال تعریف از این و آن است. می‌گوید برای زنده‌یاد والی مراسم نکوداشت بگیرید. از ساعدی و قلمش تعریف می‌کند. می‌گوید که چقدر مدیون مهرجویی است و مقابل دوربین بازی کردن را از او یاد گرفته است. می‌گوید در حوزه نمایشنامه‌نویسی مسابقه و جشنواره برگزار کنید، چراکه استعدادهای زیادی در گوشه و کنار ایران داریم که دیده نمی‌شوند. از حسین پارسایی، نوید محمدزاده، پیمان معادی و هوتن شکیبا تعریف می‌کند و از وزیر می‌خواهد که آقای رئیس‌جمهور را به دیدن تئاترهای مهم ببرد. دست آخر می‌گوید: «آقای پزشکیان هنر و فرهنگ هویت ماست و دریچه‌ایه برای تنفس مردم. تئاتر، سینما و کنسرت باعث آرامش مردم می‌شه. مردم فقط نون و آب نمی‌خوان و نیاز به ابزاری دارن تا به آرامش برسن. باور کنید با فرهنگ و هنر می‌تونیم به داد مردم برسیم، به شرطی که شرایط رو آسون کنیم. من دیگه خیلی روضه خوندم، حالا نوبت شماست.» همه می‌خندند. استاد از کنار میز چیزی برمی‌دارد. بشقابی که تصویری روی آن نقاشی شده است و می‌گوید: «آقای رئیس‌جمهور این هدیه‌ایه از طرف بچه‌های تئاتر. به من دادن تا به شما بدم تا در منزل بذارید تا هر وقت به اون نگاه کردید، یاد هنر و هنرمند بیفتید. هنر امروز به کمک شما نیاز داره.» بعد می‌رود و کتابی می‌آورد که مجموعه نمایشنامه‌های خودش است. آن را امضا می‌کند و به رئیس‌جمهور می‌دهد.
رئیس‌جمهور بعد از تشکر از دهه‌ها فعالیت علی نصیریان شروع به صحبت می‌کند. از استاد درباره حال و روز این روزهای سینما و تئاتر در دنیا می‌پرسد و استاد نصیریان به همراه داریوش مودبیان، رفیق 60 ساله‌اش توضیحاتی را می‌دهند که رئیس‌جمهور دقیق به آنها گوش می‌دهد؛ بعد رو به وزیر فرهنگ می‌گوید: «نکات ارزشمندی را استاد بیان کردن. شما هم به دنبال راهی باشید تا بتونیم از همه ظرفیتا استفاده کنیم. با شهرداری رایزنی کنید. این همه فرهنگسرا چرا باید خالی باشه؟ می‌تونیم از این فضاها حداقل برای تمرین گروه‌های جوان استفاده کنیم. با وفاق و تعامل این فرصت بزرگ رو ایجاد کنید. البته کار سختیه و هنر می‌خواد که شما این هنر رو دارید.»
بعد از صحبت‌های رئیس‌جمهور استاد نصیریان شروع به آواز خواندن می‌کنند. همه ساکت شده‌اند. همه موبایل‌ها را بیرون آورده‌اند و مشغول فیلم گرفتن می‌شوند. استاد از مولانا می‌خواند:
«ای سلیمان در میان زاغ و باز/ حلم حق شو با همه مرغان بساز»
بعد از آواز استاد همه دست می‌زنند و بعد آقای رئیس‌جمهور هم بیت «حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو/ و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو» از مولانا را می‌خواند.
دست آخر رئیس‌جمهور و وزیر با چند هدیه از استاد قدردانی می‌کنند. یکی از هدایا تابلویی است به خط استاد صداقت جباری. نیکنام حسینی‌پور می‌گوید این شعر، همان بیتی است که استاد در بیشتر سفرها زیر لب زمزمه می‌کند. بیتی از حضرت حافظ: «چو غنچه گرچه فروبستگی ست کارِ جهان/ تو همچو بادِ بهاری گره گشا می باش»
موقع رفتن استاد به رئیس‌جمهور گفت: «آقای دکتر انتخاب دکتر صالحی بهترین انتخاب بود.» رئیس‌جمهور سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: «به حرف ما که گوش نداد. ما هرچی گفتیم قبول نکرد تا آقا گفت. اون موقع اومد.» همه می‌خندند. مهمان‌ها یکی یکی می‌روند. خبرنگاران و عکاسان هنوز هستند. دارند وسایل را جمع می‌کنند و با استاد عکس یادگاری می‌گیرند.
ساعت 10 و 18 دقیقه شب است. همه رفته‌اند و من هم آرام آرام در حال پیاده‌روی در بن‌بست مریم هستم تا به سمت ماشین بروم. با خودم فکر می‌کنم که چه روز عجیبی بود. دلم می‌خواهد فریاد بزنم:
«آقای نصیریان! اصل در این دنیا به نرسیدنه؛ اما شما رسیدید. خوب هم رسیدید. شما امروز روی قله ایستاده‌اید.»
انتهای پیام 

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/1380875/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

کشف 5 کیلوگرم حوله آغشته به شیشه در فرودگاه امام

ماجرای قتل پدر و پسری در تهران

(12 فروردین) آخرین وضعیت آب و هوا و ترافیک راه‌ها؛ ترافیک سنگین در محورهای چالوس و هراز

آدرنالین خالص

گونه ای از ماهی های کوچک در رودخانه آمور

تلاوت زیبای عمار الکنانی مداح معروف عراقی

تکه ای از کیک شکلاتی؛ به شیرینی یک رویا

این مواد غذایی سالم خطرناک و سمی هستند!

مومنی: پورموسوی به تمرینات مس برمی‌گردد

عدم توافق میلان و هرناندز برای تمدید قرارداد

برنامه مولر بعد از پایان سال‌های حضور در بایرن

خشم لیورپولی‌ها از آرنولد، بی‌منطق است!

چهره ها/خاله شادونه با این عکس عید فطر را جشن گرفت

موسیقی اختصاصی جناب خان برای حمید لولایی در برنامه1001

علی نصیریان سرمایه بی‌بدیل در تاریخ فرهنگی ایران است

وزیر فرهنگ: هیچ استانی حق اعمال سلیقه درباره مجوز کنسرت‌ها ندارد

فوت سالیانه 50 هزار نفر در ایران به دلیل استعمال دخانیات

آتش سوزی خانه سالمندان در آلمان؛ 50 نفر مصدوم شدند

نمایی از کره

باران زیبا در بین الحرمین

به این دلایل هیچ‌وقت سراغ چیپس نروید

ناسا، نزدیکتر از همیشه به شناسایی حیات فرازمینی

بحران در بایرن مونیخ؛ اختلافات مدیران بالا گرفت!

پایان حضور ستاره پرتغالی در میلان

رئال دل آنچلوتی را زد

بیانیه باشگاه صنعت مس رفسنجان در واکنش به اتفاقات اخیر

چهره ها/ تیپ بهاری مرضیه سریال بچه مهندس جلب‌توجه کرد

اجرای آذری محمد علیزاده در برنامه «صداتو»

تغییرات مهم کنکور در سالی که گذشت

هشدار در مورد سرقت اطلاعات بانکی با ترفند حراج‌های آنلاین

روستای شهرستانک در نزدیکی تهران

طبیعت ارتفاعات البرز مرکزی

اسم این غذای خوشمزه کوفته نخودچی اصفهان یا کوفته ریزه شیراز؟

سایه چشم قهوه ای که هر خانمی باید بلد باشه

سیتی امیدوار به بازگشت هالند در پایان فصل

آموریم: به برونو گفته‌ام که جایی نمی‌تواند برود!

رقیب سردار آزمون یک هیولاست!

مقاومت الهلال برای حضور ژسوس در برزیل

مطربی که به دعای او باران آمد / لوطی صالح کیست؟

داستان جالب حمید لولایی و ورودش به نقش های کمدی

دستگیری لیدرها و عوامل اصلی هنجارشکنی در اماکن تاریخی

اختاپوس با حلقه آبی

شهربازی در هندی!

اگر بدانید اقیانوس‌ها چقد عمق دارند وحشت زده خواهید شد

این ماده مغذی دوست حافظه و دشمن آلزایمر است

«اسپیس‌ایکس» اولین ماموریت سرنشین‌دار را بر فراز قطب‌های زمین پرتاب کرد

پیشنهاد فیلم و کتاب نوروزی به انتخاب‌ منصور ضابطیان

باز شدن پنجره نقل‌وانتقالاتی سپاهان و حل مشکل بن یدر

مدال برنز مهمدی به نقره تبدیل شد

محبی بهترین بازیکن روستوف در دیدار با آکرون