داستانک/ برتولت برشت توی تاکسی
مقالات
بزرگنمايي:
آریا بانو - آخرین خبر /کاری نداشتم ولی بیتاب بودم. دلم میخواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافیک بود و تاکسی نمیتوانست از جایش تکان بخورد.
به راننده گفتم: «کاش یه جوری میشد برید» راننده گفت: «چه جوری؟» گفتم: «راست میگین... ببخشید»
راننده پرسید: «عجله داری؟» گفتم: «نه... فقط دارم خفه میشم» پرسید: «چرا؟»
گفتم: «این شعر را شنیدین که می گه... کنار جاده مینشینم/ راننده لاستیک ماشین را عوض میکند/جایی را که از آن آمدهام دوست ندارم/ جایی را که راهیش هستم دوست ندارم/ چرا چنین بیصبرانه/ چشم دوختهام به تعویض لاستیک؟»
راننده گفت: «این شعر بود؟» گفتم: «بله» گفت: «از کی؟» گفتم: «برتولت برشت... شاعر و نمایشنامهنویس آلمانی... میشناسینش؟» گفت «نه... ولی خوب بود دستش درد نکنه» بعد گفت: «منم یه چیزی بگم؟» گفتم: «بفرمایید»
راننده گفت: «عجله نکن... هیچجا خبری نیست... وقتی عجله میکنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست میرسی. مصطفی کریمی... راننده تاکسی از ایران».
سروش صحت
-
دوشنبه ۲۴ دي ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۳:۵۱
-
۱۸ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/1339678/