آریا بانو - آخرین خبر / روزی در یک
مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد
پسر ان مرد در
مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو
مجلس را ترک کرد. خدمت
پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای
پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل
پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر
پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد
پدر گفت
پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....