آریا بانو
زندگی بزرگان/ به جای آلمان می‌روم کربلا! جوان لوتی که داعش سرش را برید!
پنجشنبه 1 آذر 1403 - 22:48:15
آریا بانو - فارس / «یک روز به من زنگ زد و گفت که می‌خواهد برود آلمان.» این را افضل قربانخانی پدر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی می‌گوید. همان مجید قربانخانی که 24 سال در محله یافت‌آباد اراذل و اوباش شناخته می‌شد و موقع رفیق‌بازی و پارتی رفتن‌، صدای خنده‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد .البته لوتی بود و می‌شد روی حرف و مرامش حساب کرد.
گاهی درآمدش از قهوه‌خانه هزارمتری را دودستی تقدیم رهگذری می‌کرد که می‌فهمید کارش لنگ است و پول لازم. شاید همین لوتی‌گری‌هایش زندگی او را به روزی رساند که همه چیز عوض شد

آریا بانو


من به او می‌گفتم «داداش مجید»، او هم به من و مادرش را «آقا افضل» و «مریم خانم» صدا می‌زد.»
آقا افضل این را گفت و درباره آن روز تعریف کرد: «سال 93، دو روز مانده بود به آخرین روزی که می‌شد برای اربعین راهی کربلا شد. داداش مجید به من زنگ زد و گفت: «آقا افضل می‌خوام برم آلمان کار کنم.»
+ «برا چی می‌خوای بری اونجا. اصلاً زبونشونو نمی‌فهمی که. می‌خوای بری چیکار کنی؟ اونا اصلاً مسلمون نیستند. می‌خوای بری کار کنی؟ مگه تو کم پول در میاری از اون قهوه‌خونه؟ همین الان دوتا ماشین و یه موتور داری.»
ـ «پس می‌گی چیکار کنم؟»
+ «دوست داری بری سفر گره از کارت وا شه؟ خُب برو کربلا!»
ـ «کربلا؟! شوخی می‌کنی؟ امام حسین که منو راه نمی‌ده. بار من خیلی سنگین‌تر از این حرفاست.»
+ «داداش مجید! تو برو در خونه امام حسین یه غلط کردم بگو. ارباب قبول می‌کنه ازت.»
ـ «بابا من اصلاً پاسپورت ندارم. تا دو روز دیگم که بیشتر نمی‌شه رفت.»
+ «اگه امام حسین بخواد تو می‌ری. نه نیار.»
باشه‌ای گفت و قطع کرد. نمی‌دانستم «باشه‌»اش چقدر جدی است.
دو شب بعد، فقط 8 روز به اربعین مانده بود که ساعت 11 شب سراسیمه به خانه آمد؛
«اومدم وسایلمو جم کنم؛ ساک من کجاس؟ بچه‌ها پایین منتظرن. دیر شده.»
صدای آهنگ و بگوبخند دوستانش از کوچه به گوش می‌رسید.
+ «کجا ایشالا؟»
آستیش را بالا زد و خالکوبی‌ بازویش به چشم آمد: «داریم می‌ریم کربلا.»
می‌دانستیم اولین باری است کربلا می‌رود، اما روحمان خبر نداشت آخرین بارش هم هست.
از کربلا که برگشت، داداش مجید همیشگی نبود. کم‌ حرف می‌زد و غروری که فیل را زمین می‌زد، از بین رفته بود. فامیل دورش جمع شده بودند و هر کس از یک دری حرف می‌زد.
به مجید پیله کردند که: «رفتی بین‌الحرمین چی خواستی از امام حسین؟»
دیگری گفت: «راستشو بگو کلک؛ رفتی اونجا زن خواستی؟» یکی دیگر پرید وسط حرفش: «نه بابا زن چیه. حتماً خواسته امام حسین کلی پول بهش بده تا قهوه‌خونه‌های زنجیره‌ای عرفان رو راه بندازه.»
مجید دهان باز کرد: «فقط خواستم آدمم کنه.»
برق از سر همه پرید. کربلا رفتن داداش مجید برای همه عجیب بود؛ اما تک دعای این پسر پر آرزو و مغرور و رفیق‌باز دیگر برای آن‌ها باورکردنی نبود.


آن روز گذشت و باز هم مجید قبلی برنگشت. تیپش عوض شده بود، نماز می‌خواند، دوستان قبلی‌ را کم‌تر دوروبرش می‌دیدم، با جوان‌های جدیدی نشست‌وبرخاست می‌کرد؛
مرتضی کریمی، جواد قربانی و ... همان‌ها هم پایش را به بسیج باز کردند و بعد از آن هم عشق حضرت زینب(س) را در دلش انداختند.
مدتی بعد آمد و بی‌هوا گفت: «آقا افضل! می‌خوام برم سوریه.»چشمانم چهارتا شد.
گفتم: «تو می‌خوای بری سوریه؟ برو بابا! تو اصلاً گروه خونت نمی‌خوره به این حرفا! تو موقع سربازی حتی طاقت نمیاوردی تو برف نگهبانی بدی! با دمپایی می‌رفتی وسط پادگان!»اما رفت!
جدی‌جدی رفت. انگار امام حسین(ع) گروه خونی‌اش را هم عوض کرده بود.
آخر مجید پارتی‌ بروی ما، خواب حضرت زهرا(س) را دیده بود و خانم به او گفته بود: «اگر بیایی به سوریه، یک هفته بعدش کنار ما هستی.»


یک هفته بعد رفتنش، 21 دی‌ سال 94، داداش مجید ما به شهادت رسید. 4 تا تیر 23 به پهلویش می‌زنند، بعد غروب پیکرش را با ماشین به شهری می‌رند و از درختی آویزانش می‌کنند، بدنش را گلوله‌باران می‌کنند، سرش را می‌برند.
خودم فیلمش را دیدم. بدنش را خرد می‌کنند و بعد پسرم را آتش می‌زنند.
به‌هرحال مجید من رفت تا ما شب‌ها آرام سرمان را روی بالش بگذاریم و با خیال راحت بخوابیم؛ مجیدم رفت تا یک تار مو از سر مردم کم نشود؛ هزار تا جوان مثل مجید من رفتند که دشمن به خاک این مملکت نیاید.
اگر 10 تا داداش مجید دیگر هم داشتم، همه را پیش کش حضرت زینب(س) می‌کردم.
مجیدم فدای سر عمه سادات. راستش خودم هم 4ـ3 دفعه خواستم بروم سوریه، اما هر بار به هر دلیل نشد.»

http://www.banounews.ir/fa/News/1309996/زندگی-بزرگان--به-جای-آلمان-می‌روم-کربلا!-جوان-لوتی-که-داعش-سرش-را-برید!
بستن   چاپ