آریا بانو
رنگ لباس دل‌تان ثابت باد!
دوشنبه 2 ارديبهشت 1398 - 10:31:37
آریا بانو -
رنگ لباس دل‌تان ثابت باد!
٦٢
٠
خراسان / این هفته از پسری که دستخط بدی دارد، خواهید خواند و آدم‌هایی که رنگ عوض می‌کنند و پیرزنی که به رعایت نوبت حساس است.
علاقه عجیب به یک لباس گلدار!
شش ساله بودم. مادرم برای عید یک پیراهن صورتی گلدار چین چین برایم خرید. عاشقش بودم. دلم نمی‌خواست حتی شب‌ها آن را از تنم در بیارم. یک روز کثیف شد و مادرم آن را شست. وقتی روی بند دیدمش، وا رفتم. رنگش رفته بود و گل‌هایش محو شده بود. غروب آن روز حس دلتنگی عجیبی داشتم. شاید برای همین است که سال‌هاست هر لباسی می‌خواهم بخرم، همان اول می‌پرسم ممکن است رنگش برود؟ هنوز هم وقتی رنگ یکی از لباس‌هایم به هر دلیلی عوض می‌شود، همان حس دلتنگی به سراغم می‌آید. نه فقط لباس بلکه آدم‌هایی هم که رنگ‌شان عوض می‌شود، همین حس را به من می‌دهند. در این روزها برای تن‌تان و دل‌تان، لباسی با رنگ ثابت آرزو می‌کنم.
اعتراض متفاوت یک مراجعه‌ کننده به پزشک!
مراجعان پشت در نشسته بودند. یک سلام کلی کردم و خواستم وارد اتاق ویزیت درمانگاه شوم. پیرزنی که روی صندلی کنار در نشسته بود با عصایش راه من را بست و گفت: «کجا؟ باید بری تو نوبت. مگه الکیه سرتو بندازی پایین و بری تو.» بعد کاغذ نوبتش را جلویم گرفت و افزود: «ببین من نمره ام یکه. اول من میرم.» گفتم: «مادرجان من پزشکم.» گفت: «هرکی می‌خوای باش. نوبت نوبته. برو ته صف.» چندتا از مراجعان و منشی به کمکم آمدند اما آن‌قدر صداها در هم بود که طفلکی گیج شده بود. توضیح دادم و با هم رفتیم داخل. به نظرم هنوز مبهوت بود و دلخور از من. سر سنگین جواب سوالاتم را می‌داد. موقع رفتن گفت: «از من که ناراحت نیستید؟» از بالای عینکش نگاهم کرد و بدون جواب رفت. 20 دقیقه بعد در حالی‌که داشتم مریض بعدی را می‌دیدم با همان عصا محکم به در زد و همان دم دری گفت: «ننه، حلالم کن، چیزی گفتم. اینا از پیریه دیگه ولی ... (عصایش را بالا آورد) ... ولی همیشه نوبت رو رعایت کن.» چشم. در دنیایی که یک نفر کلی راه می‌رود و بر می‌گردد تا مبادا من ناراحت باشم، باید یادم بماند که نوبت را رعایت کنم.
فاصله این 2 خط یک سطر نیست!
مهرداد را اول سال با علایم کم توجهی، پرتحرکی و دستخط بد پیش من آوردند. گفتم یک جمله بنویسد. بعد همان برگه را به مادرش دادم و خواستم جلسات بعدی با خودش بیاورد. امروز جلسه ششم ویزیت بود که دوباره همان جمله را نوشت و از مهرداد خواستم نوشته‌ها را مقایسه کند. با غرور گفت: «بهتر شدم.» به برگه‌اش نگاه کردم و با خودم گفتم فاصله سطر اول تا دو فقط یک خط نیست. دنیایی است از ذهن یک پسر کوچک، مادری دلسوز، معلمی مهربان، کاردرمانگری توانا، دکتری داروساز و ... درست مثل زندگی همه ما آدم‌ها که فاصله دیروز تا امروزش فقط 24 ساعت نیست بلکه ثانیه ثانیه تلاش خودمان و آدم‌های خوب اطراف‌مان است تا از ما آدم بهتری بسازد. راستی، بهتر شدنت مبارک مهرداد
نویسنده : دکتر المیرا لایق روان‌پزشک

http://www.banounews.ir/fa/News/151570/رنگ-لباس-دل‌تان-ثابت-باد!
بستن   چاپ