آریا بانو -
طنز/ یک شغل نون و آب دار
١٦١
٠
قانون / تا همین چند هفته پیش وقتی میخواستم بخوابم و خوابم نمیبرد گوسفندها رو میشمردم. چشمامو میبستم و یکی یکی تصورشون میکردم که دارن از تو طویله میان تو یه دشت وسیع و سرسبز.
این شبها اما رویای شیرین قبل از خوابم شده کابوس، چشمهام رو میبندم و کلی گوسفند میبینم که با عینک دودی و
کیف سامسونت دارن از هواپیما میان بیرون، بعضیاشون دائم ساعتاشونو نگاه میکنن و سر تکون میدن، کاملا مشخصه با این همه تاخیر مشکل دارن. من مسئول شمردنشونم. تنها تخصصی که توی رزومه کاریم نوشته بودم، شمردن گوسفندها بود که خب به کارم اومد و استخدامم کردن. با دقت مشغول کارمم که یکی از گوسفندا که حسابی هم پرواره کلهاش رو میاره جلو و میگه: گوشتم که هیچی، جیگر و مغز هم عمرا، ولی شاید بذارم آب پاچهام رو بخوری.
دوست داری سر بکشی یا با نون تیلیت کنی؟ اونوقت مثل رییس خلافکارا تو کارتون کارآگاه گجت قاه قاه میخنده و گربهاش رو بغل میکنه.
بعد میره میشینه تو رستوران فرودگاه. میدوم دنبالش چون نباید گمش کنم، هنوز اسمشو تو لیست علامت نزدم. منو رو از گارسون میگیره که سفارش بده ولی با دیدن قیمت بشقاب سبزیجات جا میخوره و از رستوران میزنه بیرون، با دفتر و خودکار توی دستم سریع میدوم دنبالش، میره بازار ترهبار و یک کیلو کاهو میخره 11 هزار تومن، عصبانی و بدخلق میاد میشینه روی جدول کنار خیابون و به من اشاره میکنه که برم پیشش، بعد یه برگ از کاهو رو میکنه و به من تعارف میکنه. میگم نمیتونم حین انجام ماموریت چیزی قبول کنم. میگه: «بیخیال بابا. اینکه رشوه نیست، یه برگ کاهوئه. ببین ما الان دیگه با هم همدردیم. برای تو گوشت گرون شده برای من کاهو». بعد چشماش خیس میشه و با بغض میگه «اگر میشه منو نشمار، بذار برم، قول میدم روزی دو تا لیوان
شیر تازه برات بفرستم. میدونی. من خیلی از مرگ میترسم». کاهو رو میگیرم و میگم: «هیچوقت فکر نمیکردم با یه گوسفند همدرد بشم، اونم دو تا درد؛ گرونی غذا و فوبیای مرگ». میگه :«نه ببین! اشتباهت همینجاست. شما آدما فکر میکنید آدمید ولی واقعیت اینه که خیلی گوسفندید. نه واقعا حیف گوسفند. هیچ گوسفندی رو نمیبینی که پلاستیک بریزه تو طبیعت، هیچ گوسفندی رو نمیبینی که یه گوسفند دیگه رو بکشه، هیچ...». میگم: «کام آن بیبی! واقعا فکر میکنی اگر میتونستی نمیکردی؟ بذار ببینم، تا حالا شده به جفتت
خیانت کنی؟ مثلا نصفه شب وقتی خوابه پاشی بری...».
گوشاش رو با دستش میگیره و چشماش رو محکم میبنده، داد میزنه و با بغض وگریه میگه: «بسه! بسه دیگه ادامه نده، خیلی خب قبول، من یه گوسفندم که هیچی نمیفهمه. ولی اگر میفهمید هیچکاری ازش بعید نبود. قبول، ولی تو چی؟ تمام کاری که باید میکردی شمردن ما گوسفندا بود که اونم نصفمون فرارکردن». بعد اشکاش رو پاک میکنه، عینک دودیاش رو دوباره میزنه و میگه: «باختی، تو حتی از چند تا گوسفند هم باختی. از خودت هم باختی چون قبول کردی که منو نشماری به خاطر روزی نیم لیتر
شیر اونم در حالی که من اصلا ماده نیستم». بعد قاه قاه میخنده، گربهاش رو بغل میکنه و چمدونش رو دنبالش میکشه و میره توی افق محو میشه. آره من باختم، بد هم باختم.
صفورا بیانی