آریا بانو -
طنز/ کتککاری به خاطر ضیا
١٦٣
٠
قانون / آفتاب از گوشه
پرده سرک کشیده بود و داشت توی خانه ما فضولی میکرد. حواسش نبود که خودش را پرت کرده روی صورت من و دارد
چشم و چارم را درمیآورد و نمیگذارد درست ببینم مامان و بابا چه کار میکنند. سر و دستی برای آفتاب تکان دادم تا بلکم بکشد کنار ولی انگار نه انگار. اوقونقوقونی کردم ولی راست راست خودش را بیشتر انداخت توی چشمم و گفت: «چی میگی زبونبسته؟» گفتم: «میگم بانوجان بکش اونورتر ببینم چی داره میشه اونجا» جواب داد: «اولا که تو رو گذاشتن اینجا که من بیفتم تو چشمت که نبینی چی داره میشه؛ دوما جلالخالق، چند وقتته که حرفی میزنی؟» گفتم: «اولا که بیخود میخوان من نفهمم، دوما یک سال و دو ماه!» بعد هم بی توجه خورشید هاج و واج بلند شدم با قدمهای ریز جستم جلوی در اتاق. بابا میگفت: «فوق فوق با دم نرم و نازک بتونم بزنمت!» مامان گفت: «این سوسول بازیا چیه؟ اینجوری که ضیا ما رو نمیبره برنامهاش. کمربند خوبه، با کمربند بزن»
بابا گفت: «عجب گیری افتادیما. بابا به جای این کارا یه هنری یاد بگیر برو برنامه علیخانی»، مامان نیشگونی از بابا گرفت و گفت: «انقدر غر نزن. این دردسرش کمتره. تازه اگر هنرمندانه بزنی یه وقت دیدی اونجا هم رفتیم!» بابا همانطور که جای نیشگون را میمالید، هاج و واج مامان را نگاه کرد و گفت: «حقوق
زنان چی میشه پس؟ چی شد اون همه حرفا؟» مامان پاهایش را کوبید روی زمین و گفت: «من میخوام برم تیوی! به هر قیمتی. میدونی چقدر فالوئر سرازیر میشه برامون؟ میتونیم
تبلیغ بگیریم!» بابا رویش را از مامان برگرداند و با من
چشم در
چشم شد. تفش پرید توی گلویش و با دست من را به مامان نشان داد. مامان گفت: «تو از کی اینجایی؟» گفتم: «از همون موقع که دلت کتک خواست» مامان گفت: «نهخیر زبوندراز. دلم کتک نمیخواد، فالوئر میخواد» گفتم: «ولی
مادر من؛ نتیجه کتککاری شما فالوئر نیستاااا، طلاقه؛ با یه بچه طفلکی که من باشم» بابا گفت: «بفرما، تحویل بگیر!» مامان گفت: «ما که میدونیم الکیه! چرا شلوغش میکنید؟»
بابا گفت: «یعنی چی الکیه؟ اگه راستی آزمایی کنن چی؟» مامان رفت لپ بابا را کشید و گفت: «ای شوشوی پروانهای من! الان بهت میگم چیکار کنیم طبیعی جلوه کنه!» گوشی را برداشت و آمد سمت من و دادش دستم. بعد گفت: «ببین بچهام، اینجوری
دوربین رو میگیری دقیقا همینجا. تکونش ندیا!» همانطور بر و بر نگاهش کردم، مطمئنم یک چیزیش شده وگرنه مامان و کتک خوردن؟ مگر میشود. رفت روبهروی بابا ایستاد و ژست غودا گرفت و به چشمهای بابا خیره شد و گفت: «یالا، کمربند کنار دستته!» بابا گفت: «اما...» مامان گفت: «اما نداره، کامآن بِیْب...» همچین که بابا دست به کمربند شد و آن را بالا برد، چشمهایم را بستم و فقط صدای غوداااااااااای مامان را شنیدم و بعد هم فریادهای بابا. گوشی را پرت و فرار کردم زیر میز ناهارخوری! بابا ناله میکرد که: «تو که گفتی الکیه! قرار بود من بزنم!» مامان همانطور که آب میریخت در حلق بابا گفت: «آخه تو خیلی جدی کمربند گرفتی. توقع نداشتی که دفاع نکنم از خودم و وایسم کتک بخورم؟» بابا ناله میکرد و یک چیزهایی میگفت که خیلی مفهوم نبود. به گمانم دیگر خواهر یا برادری برایم در کار نخواهد بود.
مریم آقایی