آریا بانو
طنز/ خوابِ تخیلی هم حدی داره!
سه شنبه 30 بهمن 1397 - 15:21:26
آریا بانو - روزنامه شهروند / خواب دیدم یک خودروی داخلی که وانتش شبیه دمپایی جلو بسته می‌ماند، شده ٣٦٠‌میلیون تومان و من درحالی‌ که یک تُف گنده کف دستم انداخته‌ام، محکم می‌زنم پس گردن بابابزرگم (می‌دونم که قاعدتا آدم نباید بزنه پس گردن بابابزرگش اما توی خواب بود و شرمنده همه بزرگترها هستم) و گفتم: «انگار همین دیروز بود که ١٥٠‌میلیون بود. ای‌ کاش چند تا ازش می‌خریدیم تا امروز که مردم براش صف وایسادند، از رنج و زحمت توی صف ایستادن‌ راحت‌شون کنیم و دمپایی جلو بسته‌شون رو بهشون بدیم تا زودتر از این صف خارج بشن و راهی صف بعدی بشن.»
در همین لحظات بود که نوه‌ام از راه رسید و محکم گذاشت در گوشم و خیلی محترمانه بهم گفت: «گوشت چقدر گرون شده. هی به تو و اون بابابزرگ لندهورت گفتم نون تو گوشته اما به خرج‌تون نرفت که نرفت.» درهمین حین بود که پسرم آمد و قاطی جمعیت سرگردان و حیران گشت و گشت تا پدر من که می‌شد پدربزرگ خودش را پیدا کند. دیدم خسته است و گناه دارد، بابایم را از بین جمعیت سوا کردم و جلو بردم. پسر یکی به پدرم زد و پدرم هم یکی به من زد.‌ به پدرم گفتم: «مگه سیستم این نبود که نوه بزنه به پدربزرگ؟ پس تو چرا منو زدی؟ من توی بیداری کم از دستت کتک خوردم که الانم می‌زنی؟» گفت: «دیگه عادت کردم. شرمنده. می‌بینمت هوس می‌کنم بزنمت.» گفتم: «قبول نیست بابا. خوابم رو خراب کردی رفت. اصلا از اول...»
کمی آن‌طرف‌تر یکی از آیند‌گان‌مان داشت درباره خواص تازه کشف‌شده خوراک ماست و خیار و گوجه و هویج و کرفس برای چندنفر صحبت می‌کرد. به نظرم ترکیب خیلی مزخرفی می‌آمد. میان جمعیت گشتم تا نوه او را پیدا کنم.‌ نوه‌اش می‌شد نوه چند نسل جلوتر یکی از نواده‌های خودم. آنها بسیار پیشرفته‌تر از ما عمل می‌کردند و دیگر سیستم، سیستم چک و لگد و پس‌گردنی نبود؛ یکهو تفنگش را درآورد و یک تیر به سمت پدربزرگش شلیک کرد. در لحظات آخر زندگی‌اش بود و داشت بوس را می‌داد و قبض را می‌گرفت که متوجه شدم، طفلک گناهی ندارد و این بهترین غذایی است که در روزگار آنها وجود دارد. از ناراحتی برگشتم یک پس‌گردنی دیگر به پدربزرگ خودم بزنم که دیدم نوه‌ام پیش‌دستی کرد و یک ضربه به من وارد کرد.‌ گفتم: «چی شده؟» گفت: «اگه پارسال که هر ریال ٥٠٠دلار بود، همه سرمایه‌مون رو ریال کرده بودیم، الان چندتا بلیت برای سفر بی‌بازگشت به مریخ می‌گرفتیم و راحت بدون دغدغه تا آخر عمرمون پیش این عزیزان فضایی به زندگی و بحث و تبادل‌نظر می‌پرداختیم.» محکم زدم به یکی از قسمت‌هایی که در آینده خواهید دید و گفتم: «بیشین بینیم بابا. دیگه خواب و رویا هم حدی داره. پسی‌خورت که شدیم اما همین‌جا دیگه کاتش کن. آقایونِ اموات و درگذشتگان، آقایون نوه‌ها و آیندگان، خیلی خوش گذشت. خواهشا برگردید سر خونه ‌زندگی‌تون. الان صبح می‌شه، هزارتا بدبختی داریم.» اموات و آیندگان بغلم کردند و درحالی ‌که تابلو بود دل‌شان خیلی به حالم می‌سوزد، ازم خواستند قوی باشم و زودی بهشان بپیوندم.
شهاب نبوی طنزنویس

http://www.banounews.ir/fa/News/128417/طنز--خوابِ-تخیلی-هم-حدی-داره!
بستن   چاپ