مریم سالور: من یک هنرمند طبیعت هستم / آرزو میکنم افکار منفی از جامعه ما رخت بربندد / ایرانی از هنر چیزی کم ندارد جز اعتماد به نفس فرهنگی هنری بزرگنمايي: آریا بانو - مریم درویش: مریم سالور عقیده دارد ایرانیها در هنر هیچ چیز کم ندارند و فقط باید اعتماد به نفسشان بیشتر شود. سرویس تجسمی هنرآنلاین: مریم سالور سال 1333 در محله تجریش تهران در خانوادهای هنردوست متولد شد. اگرچه تحصیلات آکادمیک او ارتباطی با هنر نداشت اما پیشزمینه هنری او باعث شد پس از پایان تحصیلات، بار دیگر به هنر گرایش پیدا کرده و زندگی خود را در این راه صرف کند. سالور هنرمندی شناخته شده در زمینه سفال و سرامیک است که آثارش مورد توجه مخاطبان قرار میگیرد و تاکنون نمایشگاههای متعددی در ایران، امریکا، سوئیس، انگلیس، دوبی، ونزوئلا، آلمان، فرانسه، امریکا و... برگزار کرده است. سالور مهمان نوروزی هنرآنلاین بود و قرار گرفتن در کنار سفره هفتسین، او را با حال خوش نوروز و خاطرات شیرین گذشته همراه کرد. صحبتهای مریم سالور از هنر و نوروز را بخوانید. خانم سالور، از دوران کودکی خود بگویید و این که در چه بستری رشد کردید که باعث شد گرایش هنری در شما بهوجود بیاید؟ من در یک خانواده خیلی قدیمی با فرهنگ و هنردوست به دنیا آمدم و این برایم یک شانس بود. مادرم تحصیلکرده بود. پدرم را هیچوقت نشناختم اما پدربزرگم سرگرمیاش عکاسی بود. افتخار این را دارم که نتیجه اولین یا دومین زن روزنامهنگار و فعال اجتماعی ایران یعنی خانم مریم عمید هستم و به همین دلیل اسمم را مریم گذاشتند. خانم عمید مادر پدربزرگم بودند. بستر خانواده من آماده بود که از داخل آن یک نویسنده یا هنرمند بیرون بیاید. سرگرمی مادرم نقاشی و طراحی بود و خیلی خوب طراحی میکرد. من شعر و قرآن خواندن را از مادربزرگم یاد گرفتم. خانهمان یک خانه فرهنگی بود. همه مشغول کتاب خواندن بودند. داییام آقای سبکتکین سالور یک نویسنده بسیار معروف بود و هنوز هم خیلیها ایشان را میشناسند. ایشان بیشتر تاریخنویس بود. من در باغهای شمیران بزرگ شدم. تمام خانواده دور هم زندگی میکردیم و ما بچهها همه با هم بزرگ شدیم. خیلی طبیعی بزرگ شدیم، یعنی با چوب، آب، درخت، خاک، قایم باشک، دیدن جوجه تیغی و آهو بزرگ شدیم. آن موقع شمیران یک شهر متمدن بود و از طرفی خاصیتهای روستایی خوبی هم داشت. مثلاً دیوارها همه کاهگلی بود و خانههای بسیار زیبای ویلایی داشت. من چون تک فرزند بودم، عادت داشتم که خودم را به تنهایی سرگرم کنم. به همین خاطر یا در حال ساخت ماکت خانه بودم یا گِلبازی میکردم و یا نقاشی میکشیدم. در آن دوره کار هنری هم به شکل تقریباً جدی انجام میدادید؟ دوره بچگی خیر، اما در نوجوانی بله. یادم است زمانی که یک پولی احتیاج داشتم و نمیخواستم مادرم بفهمد به این پول احتیاج دارم، خودم رفتم تعدادی کوزه گرفتم و آنها را نقاشی کردم و به دوستان و آشنایان فروختم و پولش را جمع کردم. همان موقع یکی از خالههایم گفت که من اصلاً برای تو نگران نیستم چون به خوبی بلد هستی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. به صورت خیلی حرفهای کاری نمیکردم، تا اینکه برای ادامه تحصیلات به اروپا رفتم و رشته انفورماتیک را انتخاب کردم. رشته انفورماتیک یک رشته جدید بود و میخواستم از آن سر در بیاورم اما مادرم مخالف بود و برایم نامه مینوشت که مریم تو هنرمندی و برو سراغ رشتههای هنری. مادرم از بچگی میگفت آدم باید کاری را بکند که دوستش دارد و فقط در آن کار موفق میشود. بنابراین مادرم من را از هنر نمیترساند و میگفت به دنبال رشتهای برو که استعدادش را داری. من 6 سال رشته انفورماتیک را در لندن خواندم و بعد از آن در پاریس ادامه دادم، اما سالهای آخر این رشته برای من پر درد بود چون دوستش نداشتم. بعد از فارغالتحصیل شدن چند ماه در یک شرکت انفورماتیک کار کردم و آنجا دیگر مطمئن شدم که این رشته کار من نیست و آن را رها کردم. بعد از این فضای خشک و جدی چگونه توانستید مسیر خود را تغییر دهید؟ از طریق خانوادهام در پاریس با یک انتشارات کتاب فرانسوی لبنانی با نام "خیاط" آشنا شدم که قرآن و تقویم سال قمری را چاپ میکردند. آنها 800 هزار جلد قرآن در فرانسه چاپ کرده بودند که مقداری اشتباهات چاپی در آن ایجاد شده بود. در بعضی کلمات نقطهها کم و زیاد شده بود و میدانید که جابهجایی یک نقطه در زبان عربی باعث تغییر معنای کلمه و جمله میشود. گمرک عربستان این کتابها را نگه داشته بود و اجازه نمیداد وارد کشور شود. من خطم به صورت ارثی خیلی خوب بود و مادربزرگم در بچگی با من خوشنویسی کار میکرد. انتشارات "خیاط" وقتی متوجه این موضوع شد پیشنهاد کرد که در تصحیح این کتابها کمک کنم و همین باعث شد که دوباره بهصورت جدی وارد دنیای هنر شوم. به مدت 4 سال در این انتشارات کار کردم و بعد از آن متوجه شدم آخر داستان برای من همین است و بیشتر از این نیست. در تمام این سالهای دانشجویی و کار در انتشارات، نقاشی در زندگی شما حضور داشت؟ بله آن موقع در پاریس نقاشی میکشیدم و در یک محلهای که مخصوص نقاشها بود، نقاشیهایم را میفروختم. فقط درخت میکشیدم چون چیز دیگری بلد نبودم. شعرهای حافظ و مولانا را کنار نقاشیهایم مینوشتم و میفروختم. این آثار را خیلی خوب از من میخریدند چون برایشان تازگی داشت. با قلم ریز خطاطی میکردم و وقتی هنر خوشنویسی ایرانی در کنار نقاشی درختهای نحیف قرار میگرفت، همه را شیفته میکرد و آثارم را میخریدند. نقاشیهای کوچکی در ابعاد 15 در 20 سانتیمتر بود و همه میتوانستند تابلوها را با قیمت ارزان بخرند. تا آن زمان به صورت جدی نقاشی را آموزش ندیده بودید؟ خیر. مادرم من را در کلاس طراحی و نقاشی میگذاشت اما روشی که درس میدادند برای من خستهکننده بود. بعدها فهمیدم شیوهای که برای آموزش به کار میبردند خستهکننده بوده است و خود طراحی و نقاشی خستهکننده نیست. یک گلدان جلوی ما میگذاشتند و میگفتند این را بکشید. من اصلاً درک پرسپکتیو نداشتم و بنابراین فکر میکردم خیلی بیاستعداد هستم. به همین خاطر وقتی مادرم میگفت تو آرتیست هستی و برو هنر بخوان، وحشت میکردم چون فکر میکردم من حتی قادر نیستم یک گلدان بکشم. اما بعدها فهمیدم هر شخصی مواد و متریالش فرق میکند و شما در رشته هنر نباید فقط یک شیوه را به همه آموزش دهید. به همین خاطر من فقط بلد بودم درخت بکشم، از بس که در خانهمان با درختها ارتباط نزدیک داشتم. چه شد که با سفال و مجسمهسازی آشنا شدید؟ از آنجایی که روحم کنجکاو بود و دائماً خوراک جدید میخواست، انتشارات "خیاط" را با یک خاطره خوب ترک کردم و یک روز در گشتوگذاری که در پاریس داشتم، با آتلیه "ساوینی" که متعلق به استاد ساوینی بود آشنا شدم. آنها هم یک خانواده هنرمند بودند که کار سرامیک میکردند. من وارد آتلیه شدم و سحر و جادو شدم. همانجا ثبتنام کردم و ماندم و کار یاد گرفتم و بعد از 14 سال به ایران برگشتم و آتلیهام را راه انداختم و به این کار تا امروز ادامه دادم. فکر میکنم آدم خوششانسی بودم که در راهی که مسیر درستی بود، قرار گرفتم. تا قبل از آن هیچ آشنایی با سفال داشتید؟ خیر. فقط در این حد که در حیاط خانه گِل درست میکردم و قلعه و خانه میساختم. اما وقتی نخستین بار در آتلیه دستم را به گل زدم حس خوبی پیدا کردم. انگار گرمای گل، گرمای بدن خودم را داشت و ادامه بدنم بود. ناگهان فکر و اندیشهام خوابید و ذهنم آزاد شد و خودم با گل یکی شدم. زمان متوقف شد و من اصلاً نفهمیدم چند ساعت گذشت. 9 ساعت در آتلیه مشغول کار بودم و این توقف زمان تجربه فوقالعادهای بود. سالهاست که وقتی به آتلیه میروم تا کار کنم، زمان برایم متوقف میشود. زمانی که در طبیعت هستم هم همین حالت را دارد. این یک مدیتیشن طبیعی و واقعی است که زماناندیشی میخوابد و تو با کاری که میکنی یکی میشوی. این خاطره و تجربهای بود که خوشبختانه هنوز هم تجربهاش میکنم. درباره دورهای که گذراندید بگویید. آیا احجام کاربردی میساختید یا یک دیدگاه کاملاً متفاوت و هنری به سفال وجود داشت؟ در شروع کارم فقط تکنیک و ساخت را یاد میگرفتم و کارهایی که میکردم هم کاربردی بود. مثلاً پایه چراغ، بشقاب، کوزه و کاسه درست میکردم. آن موقع نمیدانستم میخواهم چهکار کنم. فقط میدانستم که میخواهم یاد بگیرم. من از بچگی شیفته سفال و سرامیک بودم. یادم است که خانه ما همیشه پر از گلدانهای زیبای همدان، اصفهان و نطنز بود. خانه ما پر از اشیای زیبا بود چون خانواده خیلی ظریفی بودیم و خیلی هم عادی با این اشیا برخورد میکردیم. یعنی اینطور نبود که بگوییم اینها اشیاء قیمتی هستند و باید در طاقچه باشند، بلکه تمام گلدانها و ظروف را استفاده میکردیم. من همان مسیر را ادامه دادم و فقط میخواستم یاد بگیرم با سفال چیزهایی بسازم. اصلاً هم نمیدانستم که قرار است هنرمند شوم یا یک تولیدکننده سفال و سرامیک. تکنیک را عالی یاد گرفتم و بعداً که به ایران آمدم خط کاری من مشخص شد. یکی از حسنهای آتلیه ساوینی این بود که شاگرد را آزاد میگذاشت تا هر چه میخواهد را یاد بگیرد. در واقع به شاگرد خط نمیدادند و من خودم هم این کار را در آتلیهام کردم و به شاگردهایم خط ندادم بلکه تکنیک را به آنها آموزش دادم. چه سالی از فرانسه به ایران بازگشتید؟ سال 1364 یا 65 به ایران آمدم ولی دوباره به پاریس برگشتم تا اینکه سال 66 و بعد از به دنیا آمدن دخترم در فرانسه به ایران آمدم و دیگر ماندم. البته آتلیهام در ایران را زمانی که باردار بودم راه انداختم. من در متن کتابم نیز نوشتهام که "دخترم در من رشد میکرد و من هم در آتلیه رشد میکردم". سال 1365 شروع کارم در ایران بود. شما در ابتدای کار خود از سفال به شیوه سنتی و کهن استفاده کرده و لوازم کاربردی میساختید. اما چه شد که احساس کردید این شیوه پاسخگو نیست و باید یک اتفاق دیگر در کارتان بیفتد؟ آیا اولین جرقههایی که باعث شد در سفالهایتان تغییر ایجاد شود، آگاهانه و خودخواسته بود؟ آن موقع اطراف ما پر از باغهایی بود که درختهای کاج و گردو داشت و طوطیها در یک فصلی شروع به هجوم آوردن میکردند و جیغکشان به سمت باغها میآمدند تا غذا بخورند. طوطیها آنقدر با جیغ وارد صحنه زندگی من میشدند که شروع کردم به پرنده ساختن. منتها اولین پرندههای من، پرندههایی بودند که نمیتوانستند پرواز کنند. فرمهایشان پرنده بود ولی چسبیده به زمین بودند. انگار شبیه حالتی بود که خودم در این اجتماع داشتم و محدود شده بودم. به هر حال من در اثر دیدن و شنیدن صدای طوطیها، جز اینکه آنها را بسازم چارهای نداشتم. در نتیجه هفت پرنده ساختم. عدد هفت نیز در تفکر و اندیشه ایرانی یک داستانی دارد که از هفت وادی باید بگذری تا بتوانی به آزادی برسی و سیمرغ را ببینی. من این پرندهها را با یک سری از آثار کاربردیام در گالری گلستان به نمایش گذاشتم. مجسمههای خیلی محبوبی بودند و در همان ساعت اول فروش رفتند. یک نوآوری هم بود، چون هم پرنده بودند و هم نبودند. بعد از آن در کنار ساختن کاسه، کوزه، گلدان و... شروع به مجسمهسازی کردم و این خیلی برایم جالب بود. بعد از پرندهها فرمهای انسانی در کارم آمدند. اول همه در حالت نیمتنه و در حالت پرواز بودند. بعد یک سری زن-پرنده و مرد-پرنده کار کردم و بعد کمکم خیر و شر در کارم آمد. تمام اندیشههایی که از بچگی با آنها بزرگ شده بودم که اندیشههای خیلی قدرتمند ایرانی بودند، ناخودآگاه وارد کارم شدند. تولد بچهام و بغل کردن او و زندگیام در شهر و اجتماعهای مختلف هم در کارهایم آمدند. هیچوقت برای من زندگی و کارم از همدیگر جدا نبودند. هنوز هم همینطور است. بنابراین شما بدون اینکه آموزشی در زمینه مجسمه ببینید، بر اثر تجربیات شخصی خودتان به این راه هدایت شدید و از ساختن ظروف به فرمها و حجمهای معنادار رسیدید. آیا بعد از آن مطالعهای در زمینه مجسمههای مطرح جهان یا هنرمندان اطرافتان داشتید یا همهچیز کاملاً شخصی و برآمده از آن چیزی بود که در لحظه شکل میگرفت؟ کاملاً شخصی بود و در لحظه کار میکردم. با مداد در خانه طراحی میکردم ولی وقتی وارد آتلیه میشدم کارم چیز دیگری میشد. البته مجسمههای اطرافیان و هنرمندان دیگر را هم میدیدم. سفرهای زیادی داشتم و در این سفرها آثار هنرمندان بینالمللی را تماشا میکردم. این هم یک مسئلهای بود که از بچگی همراه من بود. از کودکی با مادرم و خاله دوقلوی مادرم به خیلی از موزهها و نمایشگاهها میرفتم و این عادت به همین شکل ادامه پیدا کرد، منتها حالا دیگر آگاهانهتر بود چون خودم هنرمند شده بودم. برای من گذر از سفال و سرامیک به مجسمه بسیار آسان بود. از مجسمه به نقاشی رسیدن هم همینطور. هر کدام را به صورت طبیعی و در زمان درست خودش شروع کردم. فکر میکنید اینکه شما تحصیلات آکادمیک و دانشگاهی هنر را نگذراندید چقدر در کارتان تأثیرگذار بود؟ این موضوع از یک جنبه برای من ضعف محسوب میشد و از یک جنبه هم مثبت بود. نداشتن تحصیلات آکادمیک از این لحاظ که گاه میدیدم در طراحی ضعف دارم، اما از یک طرف برای من قدرت بود چون آزاد بودم و راحتتر کار میکردم. آدم معمولاً در ندانستن یک آزادیهایی پیدا میکند و به راههای جدید میرسد و به همین نحو اتفاقات جدیدی در کارش میافتد. در روند مجسمهسازی خود به چه سوژههایی بیشتر پرداختهاید و تغییر متریال از چه زمانی در کارهایتان اتفاق افتاد؟ بعد از پرندهها به مجموعه "فرشتهها" رسیدم که به خاطر بال، پرواز و سبکیشان شاید ادامهدهنده پرندهها بودند. در واقع ابتدا با پرنده شروع کردم که بعد پرنده تبدیل به بدن انسان و بدن انسان تبدیل به فرشته شد. این مسیر ناخودآگاه طی شد. در واقع زندگی من طرح کارم را میریزد و از پیش طراحی نمیکنم که اینطوری زندگی کنم. ما ایرانیها از بچگی با اندیشه خیر و شر بزرگ شدهایم و به همین خاطر شیطان هم خود به خود در کنار فرشته آمد و من یک سری شیطان هم درست کردم. بعد نمایشگاهی با نام "شب و روز" در گالری گلستان برگزار کردم تا تضاد را نشان بدهم. ما خیر را فقط در کنار شر و شر را فقط در کنار خیر میتوانیم ببینیم، همانطور که روز و شب فقط در کنار همدیگر معنا پیدا میکنند. آثاری که در نمایشگاه "شب و روز" ارائه کردم سیاه و سفید بودند و در آن نمایشگاه نخستین بار از ماده پلیاستر استفاده کردم. در حقیقت پلیاستر را دوست نداشتم اما چارهای نبود چون سفالهای من سفید بودند و نیاز داشتم که از آنها یک کپی سیاه تهیه کنم. پس مجبور شدم مجسمهها را قالب بگیرم و پلیاستر را تجربه کنم. در ادامه به سراغ مجسمههای زن و مرد رفتم که هم نشانه یک تضاد است و هم یکدیگر را کامل میکنند. بعد عاشقانههایم ایجاد شد و زن و مردی که همدیگر را دوست دارند و یا از همدیگر بدشان میآید را ساختم. بعد از آن درختهایی را ساختم که تبدیل به انسان میشدند. به همین شکل بقیه سوژههایم ادامه پیدا کرد تا به امروز رسیدم. میتوانم بگویم که من یک هنرمند طبیعت هستم و طبیعت بیشترین استاد من بوده است. حالا طبیعت میتواند طبیعت بدن خودم باشد یا طبیعت به صورت گیاه، حیوان و سایر آنچه که در آن قرار میگیرند. بافتی که در طبیعت وجود دارد، در کار من بسیار مشخص است. ویژگیهای مواد چه تاثیری در کار شما دارد؟ بافتی که من در طبیعت و چهره و روان آدمها میبینم را میتوانم با متریال در بیاورم. یعنی این موضوع هم هنرم است و هم آن موادی که به من جواب میدهد. این را هم بگویم که خود مواد و متریال جدیدی که انتخاب میکنم هم به من انگیزه کار میدهد. اینطور نیست که حتماً پندار و اندیشهام به من انگیزه کار بدهد، بلکه بعضی وقتها حتی یک چوب این ذوق را در من بهوجود میآورد که با آن یک کاری را بکنم و یک چیزی از آن در بیاورم. من با چوب، سنگ و خمیر کاغذ هم کار کردهام. یک جا به خاطر سختی سفال به سراغ خمیر کاغذ رفتم ولی بعد دیدم خمیر کاغذ هم سختیهای خودش را دارد، منتها به نوع دیگری. یک زمان هست که خود مواد به شما میگوید چهکار کنید و یک زمان هم اندیشه به شما میگوید چه موادی را انتخاب کنید و چهکار باید بکنید. شما پس از سالها دوباره به نقاشی که از اول هنر را با آن شروع کرده بودید بازگشتید اما برخوردتان با نقاشی هم متفاوت از آن چیزی است که به صورت معمول میشناسیم. چه شد که از حجم به سطح دو بعدی برگشتید؟ دلم میخواست بافت کره زمین را بدون آسفالت و ساخت و ساز بشر نشان بدهم. در کوه پیادهروی میکردم و بافتی که میدیدم من را شیفته خودش میکرد. سختی سفال برای درآوردن یک تابلوی دو متر در دو متر باعث شد که تصمیم بگیرم بافت زمین را با خمیر و کاغذ نشان بدهم. اما چرا به سراغ نقاشی آمدم؟ اولاً اگر به نقاشیهای من دقت کنید، باز هم دو بعدی نیستند بلکه سهبعدیاند. یعنی اگر کار شما حتی یک میلیمتر هم عمق داشته باشد، میتوانید بگویید یک حجم است. اما من اصلاً از این تقسیمبندیها خوشم نمیآید و میگویم این یک قطعه هنری است، حالا چه حجم باشد و چه سطح. بنابراین با خمیر و کاغذ کار کردم و در مجموعهای از آثارم زمین را نشان دادم که در نمایشگاهی با عنوان "رویت زمین" به نمایش درآمد. کارهای دو متری آن مجموعه را در فرهنگسرای نیاوران روی زمین چیدم چون خودم روی زمین کار میکنم و به همین خاطر میخواستم بیننده از زاویهای که من دیدهام و کار کردهام، کارم را ببیند و در عین حال مخاطب وقتی در حال راه رفتن است و زمین را میبینید به اثر من نگاه کند. خاطرم هست که در یکی از صحبتهایی که با هم داشتیم اشاره کردید که سفر به کویر هم در تابلوهای شما تأثیرگذار بوده است. بله بسیار. این مربوط به نمایشگاههای بعدیام بود. کویر یکی از بیشترین تأثیرها را در طبیعت روی من گذاشت، از بس که کویر خاص است. خالی بودن کویر، ناگهان ذهن شما را خالی میکند وشما را به جای دیگری میبرد. بعد از پیادهروی در کویر به دریاچه نمک رسیدم و دریاچه نمک هم اتفاق عجیبی بود. من صدای دریا را در آن خشکی میشنیدم و بوی یُد و آب به مشامم میرسید. آنجا تأثیر عجیبی روی من گذاشت و این نوع بافت کویری و دریاچه نمک تا الان در کارهایم وجود دارد. سال 75 با کویر و دریاچه نمک آشنا شدم و سال 88 اولین تابلویم را تحت تأثیر کویر انجام دادم و از آن موقع تا بهحال دارم با همان بافت کار میکنم. این آثار را به نمایش گذاشتهام و خیلی هم محبوب بوده و فروش خوبی داشته است. برای ایجاد این بافتها روی تابلو از چه متریالی استفاده میکنید؟ پایه کارم انواع و اقسام خاکهایی است که آنها را با هم ترکیب میکنم و برای اینکه چسبندگی لازم را داشته باشد چسب هم اضافه میکنم. هنوز مواد اصلی من خاک است و هنوز با خاک بازی میکنم. اما تفاوتی که بهوجود آمده این است که تابلوهای اولی که با موضوع زمین خلق کردید روی زمین به نمایش درمیآمدند، ولی تابلوهای اخیر روی دیوار به نمایش گذاشته میشوند. آیا خودتان احساس کردید که دیگر لازم نیست تابلوها روی زمین به نمایش دربیایند؟ بله. اما دوست دارم دوباره تجربه به نمایش گذاشتن آثارم بر روی زمین را تکرار کنم. ابعاد دو متر در دو متر روی زمین بیشتر جواب میدهد. شاید ابعاد کار من تغییر کرده است که آثار اخیرم را روی دیوار به نمایش میگذارم. نکته دیگری که جلبتوجه میکند استفاده از رنگ است. آنچه بیشتر از همه در کار شما دیده میشود، سفیدی است، درحالیکه زمین در حالت عادی سفید نیست. بهجز دریاچه نمکی که در موردش صحبت کردیم. شما معمولاً سفیدی را استفاده میکنید که لابهلای آن رگههای رنگی دیده میشود. این رنگها را بر چه اساسی انتخاب میکنید؟ دریاچه نمک یک سفیدی خاصی دارد و لابهلایش دودی، آبی و بژ هم دیده میشود و من همه اینها را در کارم آوردهام. در مورد استفاده از رنگ هم باید بگویم که چه کسی رنگ را دوست ندارد؟ من از سرامیک رنگی آمدهام و وارد این کارها شدهام. اما اصولاً من در لباس پوشیدنم نیز رنگ سفید را خیلی دوست دارم. سفید رنگ روشنایی است و من شیفتهاش هستم. شاید به همین خاطر است که سفید در 10 سال اخیر اینقدر در کارم غالب بوده است. بیشتر از همه سفیدی را نشان میدهم و بعد میرسم به رگههای رنگی. این را هم بگویم که من فقط رنگروغن را دیدهام که از نظر شفافیت و گیرایی میتواند با سرامیک برابری کند. شما وقتی یک سرامیک قرمز را با یک تابلوی قرمز کنار هم میگذارید، متوجه میشوید که اصلاً قابل مقایسه نیستند، مگر اینکه تابلو با بهترین نوع رنگروغن نقاشی شده باشد. در مجموعه اخیرتان که سال گذشته در گالری ایرانشهر به نمایش گذاشته شد، قاصدکها را دیدیم. بعد از پرندهها، فرشتهها و آدمها که همه از نوع جانداران هستند، چطور شد که به فرم ساده قاصدکها رسیدید؟ اولاً که قاصدک زنده است و ادامه همان فرم انسان و پرنده است! غیر از این هم من سالها پیش "شقایقها" را کار کرده بودم. همانطور که گفتم من هنرمند طبیعت هستم و قاصدک هم داستانش این بود که من داشتم مجموعه "آدمکها" و "مترسکها" را برای نمایشگاهی در گالری ایرانشهر ادامه میدادم که به آتلیهام رفتم و دیدم بوم سفیدم روی میزم است و یک قاصدک روی بوم افتاده است. آنجا دوباره کودک درونم بیرون آمد و با قاصدک بازی کردم و آرزو کردم و آن را فوت کردم و رفت. بعد بدون موضوع خاصی شروع به کار کردم و بعد از یک هفته یا ده روز دیدم در نقاشی من یک قاصدک دیده میشود. موقعی که کار میکنم آنقدر غرق کارم میشوم که متوجه نمیشوم چه کردهام اما از آنجا به بعد دیگر به صورت خودآگاه قاصدکها را کار کردم که یک مجموعه 12 تایی شد و آن را در گالری ایرانشهر ارائه دادم. میخواستم در کنار تابلوها یک چیدمان هم در این نمایشگاه داشته باشم و حتی سفارش دادم از چین برایم یک نوع نئون آوردند تا با آن کار کنم. پس از آن یک روز همراه با شهروز صدر به بازار تهران و پامنار رفتم تا دنبال متریال بگردم که آنجا با صفحات قلع روبهرو شدم و به شهروز گفتم این خود قاصدکهای من است. بنابراین متریال کارم تغییر کرد و ما قلع خریدم و آمدیم در آتلیه ریختهگری کردیم و با آینه، و قلع یک چیدمان متفاوت را ارائه دادیم. از آخرین نمایشگاهتان یک سال میگذرد. در این مدت مشغول چه کاری بودهاید و آیا قصد ندارید مجموعه دیگری را به نمایش بگذارید؟ قرار بود کتابی از آثارم منتشر کنم و همزمان یک نمایشگاه در سوئیس داشته باشم اما به خاطر اینکه کتابم آماده نشد آنها گفتند نمایشگاه را در یک زمان دیگر برگزار میکنیم. اما من احساس کردم به دلیل تحریمهایی که ترامپ گذاشته است، گالری سوئیس هم من را بایکوت کرده و من هم گفتم دیگر با شما کار نمیکنم. در این مدت کار کردن را قطع نکردهام، بلکه آنها را نمایش ندادهام. یک سری کار جدید انجام دادم که هنوز جایی نمایش ندادهام و آنها را در آتلیه میفروشم. اما بیشترین تمرکز من روی اولین کتابم است که نمیدانم با این قیمتهای سرسامآور میتوانم آن را چاپ کنم یا نه. الان نزدیک دو سال است که داریم با یک گروه سه نفره و گاهی اوقات شش نفره روی کتاب کار میکنیم. شما اشاره کردید که تدریس هم داشتهاید. آیا در فضای دانشگاهی هم تدریس کردهاید؟ خیر. یکبار دانشگاه از من دعوت کردند که بروم به دانشجویان ترم آخر سفال و سرامیک، درس بدهم اما گفتم میخواهم با دانشجویان تازه وارد چند ترم از پایه کار کنم. در نتیجه در دانشگاه تدریس نکردهام اما از همان زمانی که به ایران بازگشتم تدریس را با یک کودک 7-8 ساله که دختر یکی از دوستانم بود شروع کردم و بعد دخترم که به دنیا آمد با دنیای بچهها آشنا شدم و ارتباط بهتری با بچهها گرفتم و به آنها تدریس کردم. کار کردن با بچهها بهخاطر خلوصی که دارند خیلی جذاب بود. حتی میتوانم بگویم که خیلی چیزها را از بچهها یاد گرفتم و کار کردن با آنها مستقیماً روی کارم تأثیر مثبت داشت. خیلی از همین بچهها دانشجو شدند و همچنان کارشان را با من ادامه دادند. الان تعدادی از آنها هنرمندان معتبری هستند. مدتی هم با دانشجوها و بزرگترها کار کردم ولی هیچوقت آن جذابیتی که در کار با بچهها برایم بهوجود میآمد را با آنها تجربه نکردم. شاید تا یک دهه پیش، برداشتی که جامعه یا حتی خود هنرمندان از سرامیک داشتند، صرفاً یک برداشت کاربردی بود و برای آن چندان جایگاه هنری قائل نبودند. اما در چند سال اخیر سرامیک در جامعه هنری ما جدیتر گرفته شده و رویدادهای مختلف برای آن برگزار میشود. آثاری هم که ارائه میشود جنبه هنری پیدا کردهاند و خریداران به سفال و سرامیک بهعنوان یک اثر هنری توجه میکنند. شما این فضا را چگونه میبینید و فکر میکنید آثار هنرمندان از نظر کیفیت، تکنیک و دیدگاههایی که وجود دارد چگونه است؟ فضا عالی است. زمانی که من به ایران آمدم، جز گِل لالجین، چیز دیگری اصلاً وجود نداشت. اولین نمایشگاهی که ما در موزه هنرهای معاصر گذاشتیم، 7-8 نفر بیشتر نبودیم و از این تعداد هم فقط 3 نفر سرامیک کار میکردیم. چند سال پیش که خود من دبیر هشتمین دوسالانه سفال و سرامیک شدم، حدود 300 هنرمند سرامیککار شرکت کردند و ما آثار حدود 70-80 هنرمند را انتخاب کردیم. میخواهم بگویم که پشت سر ما دو یا سه نسل شروع به کار کرده است و ما الان میتوانیم اجناس کاربردی سرامیک فوقالعاده زیبا و با کیفیت را در ایران ببینیم. 20 سال پیش کارها بسیار محدود بود و میتوانم بگویم که در این زمینه بسیار حقیر و فقیر بودیم. اما الان خیلی از جوانان ما وارد این رشتهها شدهاند و خوشبختانه درآمدهای خوبی هم دارند وگرنه ادامه نمیدادند. مردم هم سرامیک را خیلی خوب میخرند چون هر آدمی ظرف سرامیک را دوست دارد. دلیلش هم این است که چهار عنصر اصلی که در بدن انسان هست، در این ظروف هم وجود دارد. از لحاظ کاری هم باید بگویم دورهای که من دبیر دوسالانه سفال و سرامیک بودم، هنرمندان به من لطف کردند و بسیار خوششانس بودم که بهترین کارهایشان را ارائه دادند. واقعاً آن دوسالانه در یک سطح عالی بینالمللی بود و بعد از آن دیگر این اتفاق خوب نیفتاد. من معتقدم که ما ایرانیها در هنر هیچ چیز کم نداریم. ادبیات غنی، اندیشه و تفکر عرفانی؛ و بسیار خوب هم میتوانیم با دستهایمان کار کنیم. یک ایرانی تنها چیزی که کم دارد این است که اعتماد به نفس ندارد. اگر اعتماد به نفس داشته باشد، دیگر به دنبال پاپآرت نیویورکی و آمریکایی نمیرود که زبان خاص خود آمریکاییهاست، بلکه میرود پاپآرت ایرانی را ایجاد میکند. ایرانیها واقعاً هنرمند هستند و فقط باید اعتماد به نفسشان بیشتر شود. شما در ابتدای گفتوگو راجع به خانواده و محل زندگیتان صحبتهایی را مطرح کردید. به نظر میرسد در چنین خانوادهای توجه به رسوم و آداب کهن ایرانی باید جایگاه خاصی داشته باشد. میخواهم درباره نوروز و توجه به این آیین کهن ایرانی در دوران کودکیتان برایمان بگویید. چه خاطراتی از نوروز دارید؟ خوشحالی ما از قبل نوروز به خاطر کفش و لباس نو آغاز میشد. من از یک هفته قبل از عید، لباسهایم را روی یک صندلی میچیدم و کفشم را هم پایینش میگذاشتم. آن زمان تمام اعضای خانواده بدون استثناء میبایست لباس نو میداشتند. طبیعتاً زمان تحویل سال هم سفره هفت سین چیده میشد و همه دور سفره هفت سین مینشستند. یادم است که وقتی سال تحویل میشد، من بهعنوان کوچکترین بچه خانواده به پشت در خانه میرفتم و در میزدم و دیگران میپرسیدند کیه و من میگفتم "سال نو هستم، شادی هستم، خوشحالی هستم، برکت هستم". این رسم ما بود. قبل از نوروز هم همیشه چهارشنبهسوری در خانه ما به راه بود. البته چهارشنبهسوری هنوز هم در خانه ما به راه است و همه فامیل و دوستان مشتاق آن هستند. یکی از رسمهای زشتی که در این سالها بهوجود آمده ترقهبازیهاست ولی ما نه در گذشته و نه حالا از این چیزها نداشتیم. من از مراسمهای دیگر هم شب یلدا را خیلی خوب یادم است که همیشه شب یلدا زیر کرسی مینشستیم و انار و هندوانه میخوردیم و مشاعره میکردیم. عیدی به شما چه میدادند؟ پول. رسم بر این بود که یا سکه نقره به ما میدادند و یا اسکناس. ما بچهها برای پول عیدی خیلی ذوق داشتیم و پولهایمان را جمع میکردیم و میشمردیم و در همان عید میرفتیم برای خودمان اسباب بازی میخریدیم. آن زمان مسافرت نوروزی هم رایج بود؟ یک عدهای مسافرت میکردند و یک عده هم نمیکردند. یادم است وقتی بزرگتر شده بودم بعضی از عیدها به خانه خالهام در مازندران میرفتیم. اصولاً رفتن به طبیعت و دشت و دمن چیز بسیار مهمی بود. من اتفاقاً چند سال پیش در شهرستان دیدم که مردم همچنان در تعطیلات نوروز به طبیعت میروند و شادی میکنند. در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید. چیزی که در ایران اذیتم میکند، ناامیدی و افکار منفی است که در تمام طبقات جامعه وجود دارد. من فکر میکنم دشمن بزرگ ما یک چیز فیزیکی یا خارجی نیست، بلکه دشمن بزرگ ما ذهن منفیمان است و من واقعاً آرزو میکنم این افکار از جامعه رخت بربندد و مثبتاندیشی بهوجود بیاید. در جامعه مشکلات زیادی وجود دارد ولی ما با مثبتاندیشی میتوانیم بر این مشکلات فائق بیاییم و موفق و پیروز شویم. جمعه ۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۲:۱۴ ۱۴۰ بازديد آریا بانو لینک کوتاه: https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/140640/