آریا بانو

آخرين مطالب

هدف ایرنا گسترش اطلاع رسانی است. لذا انتشار این مطلب به معنای تائید محتوای آن نیست

کوره‌ای‌ها اجتماعي

  بزرگنمايي:

آریا بانو - تهران- امروز 137 خانواده نیازمند در 21 کوره تعطیل شده زندگی می‌کنند که 57 خانواراز این تعداد، اگر کمک ارزاق از شهرداری نگیرند یا مردم نیکوکار، برای‌شان مواد غذایی نیاورند، از گرسنگی می‌میرند.

روبه‌روی «کوره‌ای‌ها» نشسته بودم. مردم، همین طور صدای‌شان می‌کردند؛ «کوره‌ای‌ها». شیرین، دخترش، عروسش، نوه‌هایش. پسرش؛ تنها پسرش، گوشه حیاط، پشت تیغه اتاق‌های کارگری چمباتمه زده بود و می‌لرزید از خماری و سرما. 8 نفر آدم ریز و درشت، ناهار، نفری یک پیاله اسفناج آب پز خورده بودند با یک چهارم نان لواش. سبزی فروش محل، دلش سوخته بود و دور ریز اسفناجش؛ ساقه‌ها و خرده برگ‌ها و پلاسیده‌ها را مجانی داده بود شیرین.
بقال محل، حلقه حلبی شیرین را بابت یک بسته نان لواش گرو برداشته بود. حالا، ساعت 8 شب بود و باز هم گرسنه بودند. از اسفناج، چیزی نمانده بود. شیرین، نوه کوچک‌تر را، ابوالفضل را فرستاد اتاق همسایه چند حبه قند قرض بگیرد. ابوالفضل با 5 حبه قند برگشت. شیرین با همان 5 حبه، آب قند رقیقی درست کرد و باقی‌مانده نان لواش را 12 تکه کرد؛ هر تکه کمی بزرگ‌تر از کف دست. هر تکه را لوله کرد و در شیره قند می‌زد و دست نوه‌ها می‌داد. به هر نوه، دو لقمه نان لواش آب قند خورده رسید؛ هر لقمه قد یک انگشت. به بزرگ‌ترها؛ دختر و عروس و پسر، یک لقمه رسید. شیرین یک کف دست نان خالی خورد؛ آخرین تکه نان لواش ... .
**نبض حیات
زمین‌های خلازیر و نعمت‌آباد، پر است از گودهای رها شده و قمیرهای متروک. از نیمه دهه 80 و ابتدای دهه 90 که رونق آجر سنتی، جای خود را به نمای بد ریخت سنگ و سیمان و رو‌پوش‌های نورسیده داد، شعله آتش کوره‌های جنوب و جنوب شرقی تهران، یک به یک خاموش شد اما آن همه زمین که تا آن موقع کلی می‌ارزید چون کاربری تجاری داشت، بلاتکلیف ماند. زمین کوره‌ها، تا وقتی ارزش داشت که بازدهی گود رُس، آجر بود. وقتی کوره‌ها خاموش شد، صاحبانش، ورشکسته و مال از کف داده، باقی مانده سرمایه‌شان را به بانک سپردند و خانه‌نشین شدند و گودها و ایوان کارگری نشین مافوقش، بی‌خریدار، همان‌طور رها‌شده ماند تا صاحبان کوره‌ها، راه دیگری برای درآمد‌زایی از ملک‌شان پیدا کردند؛ کارگران قدیمی آجرپزی که 50 سال و 60 سال قبل، خودشان را از خراسان و سمنان رسانده بودند تهران، بابت طلب‌های 700 هزار تومانی و یک میلیون تومانی که وثیقه ماندگاری بود، نانوشته، صاحب همان دخمه‌ها شدند.
تعدادی از اتاق‌های کارگری‌نشین هم که در فاصله اردیبهشت تا مهر هر سال و ایام خشت‌زنی، خانه مجانی کارگران فصلی آجرپزی بود، رفت برای اجاره. اجاره‌ها به تناسب تورم، قد کشید تا امروز که اجاره ماهانه هر اتاق 6 متری، 200 هزار تومان است. مستاجران این اتاق‌ها امروز، آنهایی هستند که کل وسع ماهانه شان، از 400 و 500 هزار تومان بالاتر نمی‌رود. فرقی ندارد؛ افغان، ایرانی، رفتگر شهرداری، دستفروش، مسافرکش، هر که نمی‌تواند اجاره « خانه » بدهد، راه کج می‌کند سمت کوره‌ها و آن دخمه‌های 6 متری.
امروز، شهرداری منطقه 19، فهرستی دارد از ساکنان 21 کوره محدوده نعمت‌آباد، دولتخواه و اسماعیل آباد که کنار اسم هر کوره، تعداد خانواده‌های نیازمند را به تفکیک نوع نیازشان؛ مواد غذایی، آموزش و درمان نوشته. 137 خانواده نیازمند در 21 کوره تعطیل شده زندگی می‌کنند که 57 خانواراز این تعداد، اگر کمک ارزاق از شهرداری نگیرند یا مردم نیکوکار، برای‌شان مواد غذایی نیاورند، از گرسنگی می‌میرند.
**زندگی به رنگ رُس
از این بالا، از کنار دروازه ورودی کوره که به گود نگاه کنی، انگار یک غول، زمین را گاز زده و جای دندان‌هایش، دالبرهایی است که سال‌ها قبل، لودرها و دست‌ها بر دیواره گود رس انداختند تا خشت بسازند و آجر بپزند و خانه بسازند و حسرت خانه‌هایی که با دسترنج بی‌مایه صدها زن و مرد و بچه ساخته می‌شد، انگار آهی بود که دامن کوره‌دارها را گرفت و تا حالا هم رهای‌شان نکرده. گود رُس که زمانی شلوغ از همهمه حیات بود، حالا مثل پیرمردِ ایستاده پای گور، زبان فروبسته و بوی مرگ می‌دهد و کوره‌ای‌ها هم، مثل نگهبان قبرستان، انگار خوگرفته به این دورافتادگی.
گودها، اغلب، رو به یک عرصه خالی است، رو به ناکجایی که انتهایش حتی در روشنایی روز هم نامعلوم؛ ترسناک، مهیب، بی‌جنبش. آفتاب که از تب می‌افتد و ‌آسمان دم غروب، به کبودی می‌زند، اول، لامپ کم نور آویخته به سردر ورودی منتهی به ایوان ردیف اتاق‌های کارگری روشن می‌شود. بعد از قطع جریان برق صنعتی کوره، کوره‌ای‌ها که بی‌درآمد شده بودند، نگاه‌شان را دوختند به تیر سیمانی برق که از جدول خیابان اصلی سبز شده بود.
حالا، ده‌ها سیم برق، لاغر و پهن، حاشیه سرتاسری بالای سردر اتاق‌ها درهم پیچیده و رد این کلاف غیر قابل تفکیک را باید تا جعبه تقسیم تیر برق حاشیه پیاده روی خیابان اصلی گرفت. بعد از تعطیلی کوره‌ها، جریان گاز هم قطع شد و کوره‌ای‌ها، هر 10 روز، 20 لیتر نفت می‌خرند و کپسول 11 کیلویی گاز پر می‌کنند که با چراغ علاءالدین یا شعله پیک‌نیکی، اتاق‌های‌شان را گرم کنند و غذا بپزند. آب حمام مشترک بین ده‌ها خانوار در هر کوره، با آبگرمکن کم قوه‌ای گرم می‌شود که اگر یک نفر رفت حمام، نفر دوم باید به آب سرد رضا دهد.
لوله آب؛ آب سرد، فقط به حمام و دستشویی رسیده و به کاسه مستطیل لعابی بدون سقف و حفاظ پشت اتاق‌ها که روشویی و ظرفشویی و محل شستن لباس مشترک است برای ده‌ها زن و مرد و بچه. اتاق ها؛ دخمه‌ها، یک چهار دیواری 6 یا 8 متری خالی است بدون هیچ امکان اضافه که سوراخی اندازه کف دست، در دیوار رو به کوچه کنده‌اند و این سوراخ، «پنجره» و «نورگیر» است. دخمه‌ها هیچ هوایی برای تنفس ندارد و هیچ وسیله سرمایشی هم ندارد و معلوم نبوده که در آن روزگار فعالیت کوره‌ها و در گرمای تند تابستان که به دلیل فعالیت شبانه‌روزی کوره، تندتر هم می‌شده، این همه آدم، زن و مرد و ریز و درشت، چطور زنده می‌ماندند.
مستاجران امروز کوره‌ها، هنوز هم باید زیر تندی آفتاب جنوب شهر، محروم از خنکای کولر و پنکه تاب بیاورند چون شیر آبی به دخمه‌ها نرسیده که به کار کولر آبی بیاید و ارتفاع سقف در حدی نیست که پنکه نصب شود و پولی نیست که کسی کولر گازی بخرد. حد آخر تجمل همه اتاق ها؛ یک تلویزیون 20 اینچی سیاه و سفید که آن هم از صدقات مردم رسیده وقتی ماهی و سالی، می‌آیند احوال ‌«کوره‌ای‌ها» را بپرسند .اگر خانواده‌ای، توان داشته، یک گوشه همین اتاق 6 یا 8 متری، یک کابینت زده که 4 تکه ظرف داخل آن بگذارد. آنهایی هم که بی‌توان بوده‌اند، کاسه بشقاب‌شان را داخل سبد و کارتن موز و جعبه‌های پلاستیکی، گوشه اتاق روی هم سوار کرده‌اند و 6 متر و 8 متر جا، همزمان، اتاق خواب است و مهمان‌خانه است و آشپزخانه است برای 4 نفر و 3 نفر و 6 نفر.
این دخمه‌ها هیچ‌وقت قرار نبود «خانه» باشد. 60 سال و 50 سال قبل که کوره‌ها روشن می‌شد، ساکنان این دخمه‌ها، مردان مهاجری بودند که بعد از پایان فصل خشت‌زنی، برمی‌گشتند روستا. اما بعدها وقتی بازار آجر رونق گرفت و توان مردها ته کشید برای قالب‌زنی و حمالی روزی 1000 خشت، داماد که شدند، عروس‌شان را هم آوردند خشت‌زنی و پدر که شدند، بچه‌شان را هم آوردند برای حمالی قالب‌ها. و اینطور شد که دخمه 6 متری، شد خانه که خانه هم نبود و خانه هم نیست اما حالا هم که کوره تعطیل است، تنها سرپناه ناتوان‌ترین آدم‌هاست کنج جنوب این پایتخت؛ آدم‌هایی مثل زهرا که به پیشنهاد مادر شوهرش مستاجر کوره شد وقتی نصف ودیعه خانه مستاجری «مرتضی‌گرد» را برای خرید خدمت سربازی شوهر بیکار دادند و باقی ودیعه هم رفت بابت 10 ماه اجاره عقب افتاده و با یک میلیون تومان پس‌انداز، آمدند «کوره» و دو اتاق اجاره کردند به ازای ماهی 400 هزار تومان و 500 هزار تومان ودیعه. اتاق‌های زهرا، دو دخمه 6 متری تو در تو بود که صاحب کوره، یک سوراخ داخل دیوار اتاق درست کرده و راه کشیده بود به دخمه کناری.
برای رفتن به «اتاق» دوم، در حدی باید دولا می‌شدی و سرخم می‌کردی که انگار، روی زانو راه می‌روی. حجم اکسیژن اتاق دوم، در حد صفر بود و چراغ علاءالدین هم در همین اتاق بی‌هوا پت‌پت می‌کرد و اتاق، پر بود از بوی نفت و سوراخ وسط دیوار را با یک پتوی کهنه و تکه‌ای موکت پوشانده بودند و زهرا می‌گفت شب‌ها که «در» خانه را می‌بندند، پتو و موکت را کنار می‌زنند که گرمای چند ساعته، و البته، بوی نفت، در هر دو اتاق پهن شود.
**جای غریبه‌ها نبود
صدیقه که پای کاسه لعابی، رخت می‌شست و دست‌هایش از چنگ زدن لباس زیر آب سرد، قرمزتر از رنگ تشت لباس چرک شده بود، همانطور که پیژامه مردانه را زیرِ شیر و کفِ مستطیل لعابی، زیر و رو می‌کرد که جریان آب، بقایای پودر رختشویی را از لباس پاک کند، با نگاه دوخته به پیژامه، پر از خشم، با جمله‌های کوتاهی جواب سوالاتم را می‌داد. کوتاهی جمله‌ها، از خشم بود؟ از سرمای آب بود؟ از گرسنگی بود؟ از درد یادآورده تحمل شوهر فلج زمین‌گیر اتاق 6 متری بود؟ از پر شدن ظرف حوصله فقر بود؟
«47 سالمه ... یه پسر 29 ساله دارم. با موتور مسافرکشی می‌کنه ... شوهرم از بالای وانت پرت شد کمرش شکست ... میرم نظافت خونه‌های مردم .... 20 تومن، 30 تومن میدن .... کار، همیشه نیست. گاهی دو ماه یه بار، سه ماه یه بار ... بشکه 200 لیتری نفت رو 100 تومن می‌خریم .... کپسول رو 18 تومن می‌خریم ... هر کپسول برای 10 روز کافیه ... یه وانت میاد کپسولا رو می‌بره مرتضی‌گرد، اونجا پر میشه ... این پایین، یه درمونگاهه، 30 تومن ویزیت می‌گیره .... قبلا بیمه سلامت بودیم .... الان بیمه نداریم .... باید نفری 200 تومن حق بیمه می‌دادیم .......»
صدیقه، جمله‌های کوتاه را گفت و گفت و گفت، یک‌باره، سیلاب سرازیر شد و همه عمق گود را پر کرد و رسید به زبان صدیقه و صدیقه، پیژامه مردانه را پرت کرد داخل تشت آبی‌رنگ لباس‌های شسته شده و برای اولین و آخرین بار، چشم در نگاه خجالت زده و مبهوت من دوخت و حالا هرچه می‌گفت با فریاد بود، با اشک بود، با لرزش صدا بود و با کوبیدن مشت بر سکوی سیمانی و درهم پیچیدن انگشتان دست بود. انگار می‌خواست با دست‌هایش، خودش را در آغوش بگیرد که آن همه خشم و اندوه و حسرت را یک جا، در یک لحظه، در گرمای جاری آغوشش، تنها گرمای این محوطه سرد استخوان‌سوز تسلی داده باشد.
«دو روز دیگه قراره برم خونه یه خانمی رو تمیز کنم که وضعش خیلی خوبه. از الان غصه‌ام شده چون نمی‌خوام اون همه مبل و میز و فرش قشنگ و تمیز و سالم رو ببینم. الان به مرگم راضی‌ام. الان از پا درد و دست درد نمی‌تونم راه برم اونقدر که توی سرما لباس شستم. کی اینجا رو دوست داره؟ اینجا جای آدمیزاده؟ تو بیا اینجا جای من زندگی کن ببینم اینجا رو دوست داری؟ این زندگی رو دوست داری؟ چرا یه عده خوشبخت باشن و ما توی کوره زندگی کنیم؟ من یه تلویزیون دارم که لامپ تصویرش 7ماهه سوخته و نمی‌تونم تلویزیون جدید بخرم. همینم که الان خراب شده، کهنه و صدقه مردم بود. یعنی من حق ندارم تلویزیون داشته باشم؟ مگه چه تفریحی دارم غیر برنامه تلویزیون؟ گناه بچه‌های ما چیه که باید با بوی نفت چراغ علاءالدین زندگی کنن؟ کی دوست داره مستراحش با 30 نفر آدم غریبه مشترک باشه؟ چرا دیگه سوال نداری؟»
از فریادهای عصبی صدیقه، در اتاق‌ها یکی در میان باز شد و چند زن و چند بچه آمدند بیرون. زن‌ها و بچه‌هایی انگار بازمانده قحطی چند‌ساله؛ نحیف و پیچیده در لباس‌های کهنه و بدگِلی که به تن لاغرشان زار می‌زد. حرف‌های صدیقه، انگار از هر زبان و هر جفت چشم هر زن و هر بچه، یک تکه کنده بود و به هم دوخته بود و همه‌شان در آستانه لته فلزی میخکوب شدند جز دخترکی نحیف، شاید 4‌ساله که موهای بلندش، از شدت سوءتغذیه، بور شده بود و از شدت کثیفی، تکه‌تکه به هم چسبیده بود و نان خشکیده‌ای در دست داشت و با قدم‌های محتاط، تا کنار پای صدیقه آمد و با دست کوچکش، گوشه دامن صدیقه را گرفت.
صدیقه، سر که پایین گرفت و دخترک را که دید، ساکت شد، ثانیه‌ای به من نگاه کرد و تشت آبی رنگ را زیر بغل زد و رفت. من ماندم و آسمان خلازیر که در بازتاب غروب غرق می‌شد و سوز هوایی که پر بود از بوی نفت و خاک و پیاز داغ و سنگینی نگاه ده‌ها جفت چشم خیره به من، که در سکوت انگار می‌پرسیدند من که شبیه آنها نیستم و از دنیای آنها، فاصله دوری دارم، از دنیایی که پر از درد است اما دردهایش در هیچ واژه‌نامه پزشکی تعریف نشده و برای درمان دردشان هم هیچ علاجی نیاورده‌ام چون برای التیام فقر و سرمازدگی و بی‌پولی و حسرت و بیکاری، هنوز هیچ دارویی کشف نشده، من، آنجا، کنار گود، با «کوره‌ای‌ها» چکار دارم؟
**تعریف فقر در اتاق 6 متری
وقتی به کوره خیابان پیروز رسیدم، هوا آنقدر تاریک بود که چراغ اتاق‌های کارگری هم روشن شده بود و بوی تند زردچوبه تفت خورده با پیاز داغ که با جریان هوای سرد از گودی دالان کوتاه قبل از محوطه اتاق‌ها به بیرون رانده می‌شد، اعلام می‌کرد که وقت شام «کوره‌ای‌ها» نزدیک است. محوطه اتاق‌ها، حیاطی مربع بود که اتاق‌ها، در سه ضلع مربع نشسته بودند و ضلع چهارم، دیوار کوتاهی بود رو به گود و کمی پایین‌تر از قد دیوار، روی سکوی سیمانی به درازای عرض دیوار، لگن مستطیل لعابی روشویی و ظرفشویی و لباس شویی مشترک کاشته بودند. لامپ کم‌نوری، بالا سر لگن لعابی روشن بود و یکی از شیرها، چکه می‌کرد و چکه‌هایش، داخل آبکش پلاستیکی فراموش شده زیر شیر تقه می‌داد.
دورتادور حیاط، درهای زنگ زده اتاق‌ها بسته بود. از روشنایی جهیده روی زمین موزاییک فرش بیرون اتاق‌ها و دایره‌های نور که شمردم، 12 خانواده در خانه‌های کارگری این کوره ساکن بودند. پشت همه درها، توده درهم کفش‌ها و دمپایی‌های مردانه و زنانه و بچه گانه، کلاف حجیمی از بعد خانوار ساخته بود...
پا که به اتاق 6 متری شیرین گذاشتم، نوه‌ها خوابیده بودند. کنار دیوار و روی موکت قهوه‌ای رنگی که تنها فرش زمین بود، چند بالش انداخته بودند و بچه‌ها زیر هر پوششی که دست‌شان رسیده بود؛ تکه‌ای پلاستیک، تکه‌ای موکت، پشم‌شیشه‌ای که حتما پیش از این داخل یک لحاف بوده، لحاف نازکی که گوشه‌اش سوخته بود، چشم بسته بودند. شیرین گفت خوابیدند که نفهمند گرسنه‌اند.
تلویزیون 20 اینچ سیاه سفید گوشه اتاق، هر چند دقیقه، برفک پخش می‌کرد و بعد از چند ثانیه، مجری خوشبخت مسابقه تلویزیونی، لبخند زنان به صفحه تلویزیون برمی‌گشت و حرف‌های خوب می‌زد. پیک‌نیکی، گوشه اتاق روشن بود و هوای گرم، بوی گاز می‌داد و کرخت می‌کرد. شیرین، دو اتاق اجاره کرده بود؛ یکی برای خودش، دختر و دو نوه‌اش، یکی هم برای پسر، عروس و دو نوه‌اش، اما حالا همگی در اتاق شیرین زندگی می‌کردند چون پیک‌نیکی پسر شیرین دو ماه قبل خراب شده بود و پسر شیرین که با جمع کردن ضایعات، خرج اعتیاد خودش و «نان» خانواده‌اش را تامین می‌کرد، پولی نداشت که برای تعمیر پیک‌نیکی کهنه هزینه کند. در این سرما هم که همه‌چیز در آن اتاق 6 متری یخ می‌بست، خانه شیرین، شد خانه همان پیرزن داستان مهمان‌های ناخوانده، با این تفاوت که سفره شیرین، خالی خالی بود حتی از ذره‌ای نان خشک.
«سه‌ساله کوره میشینم. ما افغانی هستیم. کارگر کوره نبودیم. وقتی طالبان اومد، شبونه از کابل فرار کردیم. شوهرم 18 سال پیش موتور به تنش خورد و فوت کرد. بعد از اون، خودم کار می‌کردم. کارگری کردم. هویج پاک کنی رفتم. 6 سال آبکاری ماشین رفتم که دستام سوراخ سوراخ شده بود به خاطر اسید. 7 سال رفتم خونه‌های مردم، پرستاری مریض. 2 سال می‌رفتم زباله‌های هواپیما رو جدا می‌کردم، همین پس مونده غذای مسافرا رو. صاحب‌کار اجازه می‌داد کره و مربا و پنیر دست نخورده رو برای خودم بردارم. سه سال قبل، دیگه مجبور شدم بیام کوره. خرج زندگی در نمی‌اومد. اجاره، بالا بود. کار خیلی کم شده بود. تا کار می‌کردم خوب بود. اجاره خونه رو می‌تونستم بدم.
یه میوه یا پفک می‌تونستم برای بچه‌ها بخرم. پول دکتر و دوا می‌تونستم بدم. ولی حالا دیگه هیچی. امسال فقط دو ماه کار کردم. نتونستم. دیگه توان ندارم. مریض از دستم بیفته زمین چطور جوابگو باشم؟ پسرم هم که دو‌ساله معتاد شده، جون کار کردن نداره. میره کنار فلکه برای کارگری. ظاهرش رو که می‌بینن، بقیه رو می‌برن. زباله مگه چقدر پول داره؟ بره کل سطلای این محل رو هم خالی کنه، خرج مواد خودش در میاد. دیگه به نون نمی‌رسه، به اجاره نمی‌رسه. اجاره اتاق اونم، با منه.
هر اتاق، ماهی 200 تومن. دیشب تا صبح خوابم نبرد از فکر اینکه این ماه، اجاره این دو تا اتاق رو چه کنم؟ ششم هر برج، وقت اجاره است. یه روز اجاره پس بیفته، صاحب ملک میاد میگه خالی کنین. تابستون امسال، چند روز رفتم بسته‌بندی پودر لباسشویی. 30 کیلو ،50 کیلو، 100 کیلو پودر خالی می‌کردن روی پلاستیک، می‌گفتن اینا رو 3 کیلویی بسته‌بندی کنین. ماسک می‌زدم و با بیل می‌ریختم توی گونی. بابت هر روز کار 30 هزار تومن می‌دادن. الان، دو روز در هفته میرم انبار ضایعات، اونجا باید پلاستیک رو از آشغالا جدا کنم. بابت هر روز، 5 هزار تومن میدن ....»
از نجوای خمیده شیرین، نوه‌ها بیدار می‌شوند و کنار دیوار می‌نشینند؛ نحیف و خسته با چشم‌های گود افتاده. دختر و عروس شیرین، خیره به صفحه برفکی تلویزیون، لب‌ها به هم فشرده، حرف‌های شیرین را کلمه به کلمه، هضم می‌کنند تا باورشان بشود هنوز زنده‌اند. پسر، از اتاق بیرون می‌رود تا باور نکند تبدیل به یک تکه گوشت بی‌مصرف شده.
«دخترم زندگی خوبی داشت. شوهرش کارگاه داشت. 7 سال پیش، کارگاهش آتیش گرفت. تو همون مصیبت، با ماشین تصادف کرد. به خاک سیاه نشست. هنوز داره طلب مردم رو میده. دخترم مجبور شد بیاد اینجا، پیش من.»
بصیره؛ دختر شیرین، 30 ساله است اما نگاهش، 30سال پیرتر، 30 سال خسته‌تر، نگاهی که هنوز و بعد از 7 سال شوک زده است و پر از ناباوری.
«اینجا رو دیده بودم. مادرم اینجا بود. ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم هم کوره‌ای بشم. وقتی پیش مادرم می‌اومدم، دلم براش می‌سوخت. شوهرم می‌گفت نرو کوره. بچه‌ها مریض میشن. ما توی دولتخواه مستاجر بودیم. شوهرم ماشین داشت. پول جمع کرده بودیم خونه بخریم. وقتی این اتفاقات افتاد، رسیدیم آخر خط. همه پول رفت بابت بدهی. صاحبخونه، وسایل زندگی‌مون رو برداشت بابت اجاره‌های عقب افتاده. دو سال قبل، با یه موکت و چهارتا بالش و لحاف و دو تا قابلمه، اومدیم کوره. دیگه همه‌چیز تموم شد. هر آینده‌ای که برای بچه‌هام می‌خواستم. می‌خواستم مادرم رو از کوره ببرم. همه چی تموم شد ...»
شیرین بیشتر حرف‌ها را رو به موکت قهوه‌ای رنگ می‌گفت. یک یا دوبار فقط، شاید برای اینکه صدایش را بشنوم، شاید برای اینکه بازتاب حرف‌هایش را در نگاه من ببیند، سر بالا گرفت. بعد از آنکه آب قند درست کرد، دستش را با دستمال پارچه‌ای سبز‌رنگی پاک کرد. باقی جمله‌ها را که می‌گفت، دستمال کوچک را در دستش می‌فشرد، آن را باز و بسته می‌کرد و دور انگشتانش می‌پیچید.
**خرج این همه آدم چطور می‌گذره؟
« مردم صدقه میارن. گاهی یه بسته ماکارونی، گاهی یه بسته عدس. گاهی لباس کهنه. وقت مدرسه، برای بچه‌ها کیف مدرسه و مداد و دفتر میارن. شب یلدا، برامون پرتقال و شیرینی آوردن. صدقه مردم اگه نبود، ما از بی‌غذایی و بی‌لباسی تلف شده بودیم.»
**هیچ چیزی نمی‌تونین بخرین؟ نون، برنج، سیب‌زمینی، چیزی که سیر کنه؟
«اصلا. توان هیچ چیزی ندارم. کی دست خالی به من جنس میده؟ چند هفته قبل که مریض شدم، حتی پول یه بسته قرص نداشتم. همسایه‌ها می‌گفتن برو دکتر. خدایا، بدون پول چطور برم دکتر؟ مگه خودم نمی‌فهمیدم برم دکتر خوب میشم؟ به همه می‌گفتم باشه میرم، امروز میرم. یه دونه نون نمی‌تونیم بخریم. یه ماه قبل 10 کیلو سیب‌زمینی برامون صدقه آوردن. یه ماه سیب‌زمینی خوردیم.»
محبوبه؛ عروس شیرین ادامه حرف‌های مادر شوهر را می‌گیرد. تا وقتی ساکت بود، باور نمی‌کردم توان حرف زدن داشته باشد. رنگ صورت همه این آدم‌ها، تعریف جدیدی از رنگ پریدگی بر اثر سوءتغذیه و افت فشار خون و گرسنگی بود. پوست نازک کشیده بر گونه‌های استخوانی‌شان، به دلیل تقلیل شدید چربی زیر پوست، به کبودی می‌زد؛ مثل آدمی که ماه‌هاست که مرده و جریان خون زیر‌پوستش هم برای همیشه خشکیده. نگاه‌شان، بر اثر گرسنگی مفرط و محرومیت، آنقدر خالی از هیجان حیات بود که مردمک چشم‌ها، مات شده بود. در تمام دو‌ساعتی که شیرین و دختر و عروسش حرف زدند، حاشیه همان جملاتی که گفتند و جواب دادند، هیچ لبخندی، تبسمی، هیچ، هیچ.... زندگی این 8 نفر آنقدر خالی از امید بود که دل، از هیچ اتفاقی شاد نمی‌شد و لب به لبخند باز نمی‌شد و نگاه به هیجان، شفاف نمی‌شد.
وقتی محبوبه از تجربه گرسنگی‌های‌شان گفت: «تا دلت بخواد گرسنه موندیم... پسر من، هفته‌ای دو سه روز گرسنه میره مدرسه.... هفته قبل، 4 روز گرسنه بودیم... تا امروز ظهر که ناهار خوردیم، سه روز گرسنه بودیم. دیروز ظهر، همسایه بهمون نون داد خوردیم. از ظهر دیروز، دیگه هیچی» سکوت سنگینی در اتاق 6 متری برقرار شد. حتی برفک صفحه تلویزیون هم از صدا افتاده بود. نوه‌ها که خودشان را به شمردن پرزهای موکت مشغول کرده بودند، محبوبه را نگاه کردند، انگار باورشان نمی‌شد که چطور هنوز زنده‌اند. شیرین نوه‌اش را با دست نشان داد، ابوالفضل را؛ پسر بچه 10 ساله‌ای که‌ از شدت لاغری، شبیه کودکی 5 ساله بود.
«دیشب اومد گفت مامانی، دو تومن داری به من بدی؟ گفتم ندارم. صبح دوباره بیدارم کرد گفت مامانی، دو تومن به من بده. گفتم مادر، تو بگو پونصد تومن. به خدا ندارم. چه کنم؟»
**ابوالفضل، دو تومن رو برای چی می‌خواستی؟
« می‌خواستم یه چیزی تو مدرسه بخرم بخورم.»
مدرسه ابوالفضل، شهریه می‌گیرد. ماهی 70 هزار تومان. مدیر مدرسه، امسال به این شرط ابوالفضل را بدون شهریه ثبت‌نام کرد که مادر ابوالفضل، هر روز برود مدرسه و کلاس‌ها را جارو کند و توالت‌ها را تمیز کند. متفاوت‌ترین اتفاق این خانواده، مدرسه رفتن نوه‌هاست. نوه‌هایی که گرسنه به مدرسه می‌روند، سر کلاس درس، از گرسنگی خواب‌شان می‌برد، زنگ تفریح، خودشان را در کلاس و دستشویی حبس می‌کنند که خوراکی دست بچه‌ها را نبینند، گرسنه به خانه برمی‌گردند، و.... نگاه به چشم‌های 4 آدم بزرگ‌تر از خودشان می‌اندازند که پر از گرسنگی است و یاد می‌گیرند که اگر بخوابند، متوجه سختی گرسنگی نمی‌شوند.
فاطمه؛ همسایه شیرین، تا خیابان اصلی همراه من آمد؛ زن جوانی که شوهرش، کارگر شهرداری است و 800 هزار تومان حقوق می‌گیرد. شرایط زندگی فاطمه، فقط کمی بهتر از خانواده شیرین بود.
فاطمه، یارانه می‌گرفت: «شبی که یارانه رو ریختن، رفتم گفتم شیرین، یارانه رو دادن، بیا ببرمت دکتر.»
همسر فاطمه درآمد داشت: «باید خرجای غیرضروری رو حذف کنم تا زندگی بگرده. غیر ضروری؟ برنج، لباس، میوه. سیب کیلو 8 هزار تومن، کوفت بخوریم به جای سیب. ما اصلا نسبت به میوه آلرژی پیدا کردیم. وقتی دست مردم کیسه‌های میوه رو می‌بینم، میگم خدایا این پول از کجا آورده میوه خریده؟ چقدر پول داره که میوه خریده؟»
فاطمه درس خوانده بود: «کی مجبوره بیاد اینجا؟ وقتی سنگ تو سرت بباره. بیا شرایط توالتا رو ببین. همه زن‌های کوره مریضن از عفونت، از آلودگی. یه توالت واسه 30 نفر. اگه مجبور نبودیم، چرا اینجا زندگی می‌کردیم؟ بچه من چی می‌خواد یاد بگیره توی این فضا؟ این بچه نمی‌دونه آینده یعنی چی. رفته بودم شهرستان خونه داداشم، وقتی برگشتم، بچه‌ام گفت مامان، چرا درِ خونه دایی مثل در خونه ما نیست؟ بچه من نمی‌دونه دستگیره در یعنی چی. میگه مامان، چرا لباس بچه دایی توی کمده ولی لباسای منو از میخ دیوار آویزون کردی؟»
فاطمه شاهد بی‌واسطه گرسنگی خانواده شیرین بود: «توی حیاط، یکی از بچه‌ها، یه تیکه نون دستش بود. ابوالفضل، پشت سر این بچه راه می‌رفت. بچه بازی می‌کرد و نون از دستش افتاد زمین. ابوالفضل، نون رو از زمین برداشت و خورد. دستش رو کشیدم تا درِ خونه و سرِ محبوبه داد زدم یه تیکه نون دست بچه‌ات بده. محبوبه، هیچی نگفت و درِ خونه رو بست. چند دقیقه بعد، رفتم درِ خونه‌شو زدم. رفتم سفره نونش رو باز کردم، هیچی نون توی سفره نبود.»
آسمان خلازیر، در تاریکی شب غوطه‌ور بود، زوزه باد که بالا‌سر گودها می‌پیچید، فرض کن باد با این قدرت، ردیف این دخمه‌های باسمه‌ای را یک جا مچاله کند و همان ذره نجوای زندگی که از پشت لته‌های زنگ‌زده درز می‌کرد و در ناله سگ‌های ولگرد قرق گود، محو می‌شد هم، جوانمرگ شود. دنیا تکان نمی‌خورد. ابدا .....
منبع: روزنامه اعتماد؛ 1397.12.20
گروه اطلاع رسانی**9370**2002

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/136585/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

تلاش محمد دلاوری برای شکافتن هسته در سازمان انرژی اتمی

داستان‌هایی از کریستین اندرسون با لهجه فارسی

جوکوویچ: امیدوارم یک بار دیگر با نادال بازی کنم

پایان داستان ستاره هلندی در بارسلونا؟

پرتاب چاقو به سمت بازیکن در لیگ کلمبیا

مرور کارهای تاکتیکی در هوای بارانی اراک

دعوت همشهری از هواداران تراکتور در تهران

فرصت ویژه گلر استقلال پس از یازده ماه!

پاسخ مورایس به انتقاد هواداران سپاهان

به میهمان لرتبار لیگ برتر احترام بگذارید!

سرمایه‌گذاری تیم‌های آسیایی خطرناک است؛ فوتسال بچه سرراهی نباشد

آمار خوب «کنت» در فولاد؛ چشم پوشی ویسی از دروازه بان اتریشی

چرا ده‌نمکی پیشنهاد وزارت ارشاد در دولت احمدی نژاد را رد کرد؟

لباس خنده‌دار حامد آهنگی و خانم بازیگر در برنامه «شب آهنگى»

«پرویز خان» راهی اکران آنلاین شد

نماهنگ دل انگیز «سلام» با صدای فریدون آسرایی

آغاز ثبت‌ سفارش کتاب‌های درسی از فردا

گوناگون/ از زامبی شناسی تا مدیریت دوشیدن شیرگاو؛ عجیب‌ترین رشته‌های دانشگاهی!

ضربه مهلک گورخر به گراز

علت خمیر شدن پنکیک؛ ایراد کار اینه که میگم

چرا پاهایمان خواب می‌رود و گزگز می‌کند؟

نکاتی که آقایان درباره بارداری همسرشان باید بدانند!

ایجاد هر خاطره جدید به مغز آسیب می‌زند!

امری در ویلا ماندنی شد

دو تمدید فوری که رئال مادرید می‌خواهد

زشته جلوی دوربین؛ بحث جالب یزدانی و میرزازاد برای شروع مجدد بازی

نصیرزاده: مشکل یحیی به کمک خودش حل می‌شود

مقصد غیرمنتظره رادامل فالکائو

گزینه بایرن با استون‌ویلا تمدید کرد

مورد عجیب بازیکن فولاد؛ 7 فصل و فقط 16 دقیقه بازی

سرخیو راموس اینگونه توپ را از روی خط دروازه تیمش بیرون کشید!

ماجرای «ساجده، مهلا» در صداگذاری‌های جواد خواجوی

گناه فرشته؛ چرخه‌ای بی‌پایان از انتقام و تباهی

آنونس رسمی «مست عشق» در آستانه اکران

نقش عجیب جنسیت پزشک بر درمان بیماران/ پزشک زن یا پزشک مرد؟

نفخ زیاد می کنید؟ به هیچ وجه لب به این غذاها نزنید

کاهش قند خون با مصرف یک سبزی معطر

اجرای قطعه «پائیز در برگها گم بود» ساخته استاد فریبرز لاچینی

دستگیری اولین سارقی که با پابند الکترونیکی قصد سرقت داشت!

آخرین وضعیت بازگشایی راه‌های سیل‌زده

حرم امام رضا (ع) در گذر زمان

طبیعت دشت لاله‌های واژگون

سخن بزرگان/ دلیل آشوب ها و نابسامانی های روزگار ما

ویدئویی جالب از درگیری بین اردک و گربه

طرز تهیه ذرت آب پز با سس کره‌ای

این ترکیب مزش بهشتیه

ورزش عصرگاهی برای افراد چاق مفیدتر است

شخصیت شناسی افرادی که خانه بهم ریخته ‎ای دارند

شیشه‌هایی که مانع از رشد بیوفیلم دریایی می‌شوند

کتاب «قوانین و مقررات صادرات و واردات» منتشر شد