طنز/ عیادت به سبک ایرانی
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - قانون / با دست و پای آتل بسته و طحال پاره افتاده بودم روی تخت وسط هال. مهمانها بالای سرم تقتق تخمه میشکستند تا اینکه صدای زنگ در آمد و خانواده صامتی هم آمدند برای عیادت. بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه رسیدند بالای سر من و از جریان تصادف پرسیدند. مهمان اولی که خودش جزییات ماجرا را مو به مو از من پرسیده بود به دادم رسید و همه چیز را برایشان توضیح داد. همین گفتوگو باعث آشنایی دو خانواده شد، یعنی خانواده آقای محبی همسر دختردایی پدرم که تا حالا ندیده بودمشان و خانواده صامتی همسایه طبقه سوم که این یکیها را هرروز و همیشه توی کوچه در حال فوتبال بازی کردن میدیدم.طولی نکشید که فهمیدند با هم نسبت خونی دارند، یعنی پسرعمه خانم صامتی میشد همکار زن دایی آقای محبی، در واقع هر دو در اداره آموزش و پرورش مشغول بهکار بودند، یکیشان معلم پنجم ابتدایی در چالوس و دیگری دبیر فیزیک در زاهدان.
اما همین برای گرم گرفتن دو خانواده آریایی کافی است، بهخصوص وقتی هر دو خانواده اهل دل باشند. خانم صامتی تک دل را رو کرد و جیغ زد: حاکم کوت؛ پنج- دو. بابا از فرصت استفاده کرد و گفت حالا که بازی تموم شد تشریف داشته باشید یه شامی چیزی دور هم بخوریم. آقای محبی از جایش بلند شد و گفت: « به خدا اگر راضی باشیم خانمتون زحمت بیفتن» بعد رو کرد به پسرش: «آریا اون کت منو بردار بیار» بابا که به هدفش رسیده بود یک تعارف خشک و خالی کرد: «حالا تشریف داشتید» آقای محبی کت را گرفت و بدون اینکه بپوشد یک برگه از توی جیبش بیرون آورد و داد دست بابا. «این یه فست فودی خوبه همین نزدیکیا، قیمتاشم خیلی بالا نیست، از اینجا سفارش بده که خانم هم زحمت نیفته با این بچه مریض» و اشاره کرد به من که مثل کبوتری در قفس مظلوم و مضطرب نگاهشان میکردم. همین لحظه آقای صامتی هم از جایش بلند شد و در حالیکه سعی میکرد برگه توی دست بابا را دید بزند، گفت: «پس با اجازه تون ما دیگه بریم» بابا بین تعارف کردن و نکردن مردد بود که آقای محبی دستش را گرفت و گفت: «به تار سبیلت قسم ناراحت میشم اگر شام رو با ما نخورید» آقای صامتی گفت: «آخه این فست فودی هم غذاش خوب نیست، بالاتر یه جا هست شیشلیکهای خوبی داره».
بعد از شام آقای صامتی سفره را از وسط هال جمع کرد و گفت: «الان چی میچسبه؟» آقای محبی جواب داد: «با این دوغی که خوردیم فقط خواب». جوابش اشتباه بود. از نظر هر کس دیگری که طبقه پایین آقای صامتی اینها زندگی نکند این جواب میتوانست درست باشد ولی ما میدانستیم که صامتی اینها بعد از ناهار و شام باید فوتبال بازی کنند. ده دقیقه بعد جورابهای همهشان را توی هم گوله کردند و یک توپ کوچک ساختند، بعد یک سوت پلاستیکی دادند دست من و گفتند: تو که بیکار و علاف اینجا خوابیدی یه سوت هم بزن...مسکن داشت اثر میکرد و خوابم میبرد. چشمهایم نیمه باز بود که همهشان ریختند سرم، نمیفهمیدم چه میگویند، مشت و لگد بود که همراه «داور شیر سماور» و « چرا سوت نمیزنی؟ کور بودی ندیدی تکل دو پا رفت؟» حوالهام میکردند. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. با واکر رفتم تا سر بالکن و خودم را پرت کردم پایین. داشت از این ستارههای توی کارتونها دور سرم میپیچید که آقای محبی به پدر در حال نالهام گفت: چیزی نیست نگران نباش، از طبقه دوم بیفته که نمیمیره. نهایتا اون یکی دست و پاش هم میشکنه. بعد با آقای صامتی زدند زیر خنده. خانم محبی با چشم و ابرو اشاره کرد که زشته. بعد به خانم صامتی گفت: اینا سرشون گرمه، از بیمارستان برگشتن حتما یه زنگ به ما بزنید که برای عیادت بیاییم...کل این مدت فکر میکردم با مردنم نقشه شومشان را باطل کردهام اما حالا برای عرض تسلیت آمدهاند و دارند وسط هال تخته نرد بازی میکنند. شک ندارم که به روح هم هیچ اعتقادی ندارند و نمیفهمند این منم که دارم تاسها را جفت شیش میکنم تا بازیشان زودتر تمام بشود و بروند خانهشان.
صفورا بیانی
-
سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۵:۲۱:۳۵
-
۵۱ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/128424/